ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

مامان میدونی کی عاشقت شدم

امروز وقتی از مدرسه اومدم گفتی مامان میدونی از کی عاشقت شدم گفتم نه از کی گفتی از وقتی که خدا تورو بهم هدیه داد بعد پرسیدی مامان تو از کی عاشقم شدی گفتم از وقتی فهمیدم تو دلم نی نی دارم عاشقت شدم ازت مواظبت کردم که سالم بمونی غذای خوب میخوردم که به تو هم غذای خوب برسه گفتی مامان سالاد ماکارونی هم میخوردی  اینقدر که سالاد ماکارونی دوست داری و اما از روزهای گذشته بگم واسه حدود یک ماه خاله مهسا و داداش اومدن اینجا درست زمانی که بابا جون امتحان داشت و حسابی به نفع بابا جون شد آخه بابا مرخصی گرفت که درس بخونه شما هم از صبح میرفتی پایین و مشغول بازی فقط واسه خواب ظهر میاوردمت بالا دوباره بیدار میشدی پایین میرفتی تا آخر شب من هم که تعطیلاتم...
15 بهمن 1393

بوی عشق

مادر به فدات که همش دنبال این هستی که بهترین لحظات رو باهم داشته باشیم مثلا میگی مامان بیا ظهر نخوابیم خیلی لذت داره منم که کیف میکنم میگم باشه ولی از غروب که میشه دیگه وای نمیشه کنترلت کرد و رفتارات عجیب غریب میشن حسابی هایپر میشی پریشب که ظهرش نخوابیده بودی و من هم ساعت 10 شب میخواستم به زور بخوابونمت که هم باباجون به درسهاش برسه هم من برم سراغ طرح سوال واسه امتحانات شاگردهام به زور بغلت کردم و خلاصه سرت رو گذاشتی روی سینه ام و خلاصه گفتی مامان بو کن یه بویی میاد گفتم بوی چی گفتی بوی عشق  من که حسابی تعجب کرده بودم گفت عشق کی؟ گفتی عشق من و تو وای که رفتم تو عرش خدایا بهشتت همینجاست ممنونم خلاصه من هم کلی اصرار که بوی عشق هر سه ماست...
9 دی 1393

مریضی پسرم

همه زندگی مامان و بابا از مهدکودک رفتن محروم شدی متاسفانه بارفتن به مهد حسابی مریض شدی سرفه و سرفه و سرفه یه مدت نرفتی خوب خوب شدی به محض دوباره رفتن سرفه ها شروع شد و دل ما غرق غصه دکتر گفت دیگه نفرستش مهد ماهم که این همه تلاش کرده بودیم شما رو جای خوب فرستاده بودیم و ببر و بیار هیچ دیگه این هم از شانس ما خیلی ناراحتم دوست نداشتم تو خونه بمونی ولی خوب سلامتیت مهمتره عزیز دلم سرفه هات داغونت کرده من و بابا هم حسابی اعصابمون خرابه عزیز دلم انشالله که هرچه زودتر خوب بشی  پارکینگ پسرم پسرم هر روز یه طراحی جدید داره واسه چیدن ماشینهاش این هم نقاشی ابوالفضل که میگه خودم هستم و عموغلامرضا که دستم رو گرفته این هم رابین هود کوچولو ...
26 آذر 1393

روزهای گذشته

سلام عشقم واقعا من رو ببخش خیلی دیر اومدم واسه نوشتن خاطرات قشنگت تو این مدت اتفاقات زیادی افتاد و حسابی درگیر بودیم از جمله این که مامان عموی عزیزش رو از دست داد روزهای خیلی بدی رو پشت سر گذاشتیم و دایی فرشید خاله فروغ و خاله مهسا اینها همه اومدن فدای تو فکر کردی عید شده که همه اومدن مخصوصا که داداشت(پسرخاله رهام) هم اومده بود خیلی کوتاه بود ولی واسه شما دوتا بچه خیلی خوب بود کلی ذوق کردین که همدیگه رو دیدین روز خاکسپاری اجازه داداش رو گرفتیم و هردو باهم رفتین مهدکودک کیفهاتون رو پر خوراکی کردم حسابی ذوق کرده بودین ظهر هم اومدیم دنبالتون هردو رو بردیم مسجد تو مسجد پیش باباهاتون بودین چه آتیشی سوزوندین دوتایی بعد هم که با عموغلامرضا بازی میک...
17 آذر 1393

عکسهای مهدکودک (موسسه خلاقیت)

پسرم  عشقم مدتی است که فرصت نکردم مطلبی بنویسم با مهدکودک رفتنت حسابی وقتم پرشده کلی عکس دارم از مهد که مدیر موسسه لطف کردن و در حال کار و بازی اط شما عکس گرفتن امروز هم برام یه روز خاص اولین جلسه اولیا که در موسسه تشکیل میشه یه عمر که والدین شاگردهامون رو خواستیم بیان جلسه امروز باید واسه پسر خودم تو جلسه شرکت کنم چقدر لذت بخش خیلی ذوق دارم و اما عکسها بعضیهاشون مربوط به روز جهانی کودک که شما مشغول رقصیدن هستین مادر به فدات یه روز هم که حسابی تیپ کردی رفتی موسسه کلی عکس تکی ازت گرفتن و واسم فرستادن  ...
10 آبان 1393

پسرم بهت افتخار میکنم

پسرم عزیز مادر به مهد عادت کردی البته وقتی کسی ازت میپرسه مهد رو دوست داری یا نه میگی نه فقط کلاس زبان رو دوست دارم و فکر میکنم دلیلش این که یه سال مداوم کلاس زبان رفتی و عادت کردی ولی واسه مهد رفتن هم خیلی سرحال و خوشحال میری و وقتی هم میام دنبالت هم همینطور خیلی خوشحالی و معلوم که حسابی بهت خوش میگذره یه روز اومدم دنبالت و وضعیتت رو از خانم روانشناس مهد پرسیدم گفت خوبه ولی مربیش گفته کمی سر کلاس حواسش پرت میشه خیلی نگران شدم و حدس زدم که باید از حرف زدنهای زیاد باشه فردای اونروز باز خانم روانشناس رو دیدم و گفت که اون حرف مربی واسه روز اول بوده و الان مربی گفته خیلی ازش راضی هستم و خانم روانشناس هم اینقدر از اخلاقت تعریف کرد که گریه ام گرفت...
19 مهر 1393

پاییز از راه رسید

تعطیلات تمام شد و پاییز از راه رسید پاییزی که پسرم خیلی منتظرش بود البته به خاطر اومدن انار آخه عاشق اناری . از روز اول مهر رفتی مهدکودک یعنی همون موسسه پرورش خلاقیت که تابستون چندروزی رفته بودی الهی بمیرم برات از ساعت 6ونیم صبح باید بیدار بشی منم که بساط صبحانه رو آماده میکنم وهرسه یه صبحانه حسابی میخوریم و راهی میشیم شما که با بابا میری منم جدا و ظهر میام دنبالت الهی بمیرم وقتی ظهر میام مهد یکی یکی بچه ها میان پشت شیشه ببیننن مامان کدومشون اومده این هفته تا 12 بودم زود میومدم دنبالت ولی از هفته دیگه باید سه روزی که مدرسه هستم واسه ناهار بمونی مهد البته ناهار خودم برات میزارم. خیلی جالبه زبان انگلیسی مهد رو قبول نداری و اینجور که خودت وا...
7 مهر 1393

بازهم خبرهای خوب

عشق مامان بازهم خبرهای خوب بابا جون همین اهواز قبول شدن و دیگه از شیراز رفتن راحت شد اینقدر خوشحا ل شدیم که باباجون شام بردمون رستوران گردان امپراطور خیلی خوش گذشت تو هم حسابی کیف کردی من و بابا رفته بودیم ولی شمارو تابحال نبرده  بودیم واست خیلی جالب بود و طبق معمول گیر دادی که بریم به خواننده بگیم که آهنگ جان مریم بخونه البته بیخیال شدی و نرفتی بگی . و اما یه خبر خوب دیگه و درواقع یه معجزه خاله شهرزاد(دخترعموی مامان) بعد از 11 سال باردار شد تو همیشه بین دعاهای موقع خواب براش دعا میکردی اینقدر خوشحال شدم که یه روز تمام کارم گریه بود گریه شادی تو هم میگفتی مامان چرا گریه میکنی میگفتم مامان از خوشحالی میگفتی مامان جون دوست ندارم گریه ک...
30 شهريور 1393

تعطیلات داره تمام میشه

پسره عزیزم روزهای خوبه تابستونمون داره تمام میشه باز هم مامان باید بره سره کار و البته امسال سالی متفاوت خواهیم داشت چرا که شمارو مهدکودک ثبت نام کردیم و حسابی سرگرم میشیم حالا تا خدا چی بخواد این روزها همش بهم میگی بهترین مامان دنیا همش بوسم میکنی میگی معرفی میکنم این شما و این بهترین مامان دنیا قربونت برم مدام میگی مثل همیشه مامان جون دوست دارم تو بهترینی الهی که مادر فدات شه وقتی مشکلی برات پیش میاد و میگم مامان بمیره برات زود میگی نه مامان نمیری ها اگه بمیری تبدیل میشی به اسکلت و خلاصه ازم قول میگیری که هی نگم مامان بمیره برات هفته پیش خاله مریم مامانه رها و خاله لادن اومدن خونمون خیلی خوش گذشت شما و رها حسابی سرگرم بازی بودین البت...
16 شهريور 1393