ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

عید 95

1395/3/8 14:34
نویسنده : منا
304 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم روزهای خوب تعطیلات من و تو شروع شده و من خیلی وقت هست که دیگه خاطرات قشنگت رو ننوشتم پس برگردیم به روزهای قبل از عید

امسال اسفند شور و حال هرسال رو نداشتیم و خیلی هم غم انگیز بود چون به احترام بابابزرگ عیدی نداشتیم البته تو بچه هستی و من دلم نمیخواست این حس رو تجربه کنی عید برای شما بچه ها پر از شور و حال و شادیه یه روز با مادر بزرگ صحبت میکردیم و مادربزرگ گفت امسال عید نداریم سفره هفت سین نمیندازیم تو شنیدی و همون موقع شروع کردی بهانه کردن که چرا میگی عید نداریم چرا میگی سفره هفت سین نمیندازیم واست توضیحی ندادم چون نمیخواستم فکرت رو گرفتار ناراحتی کنم من و بابا مثل هرسال برای تو لباس عید خریدیم حتی بابا گفت به خاطر پسرم سفره هفت سین پهن کنم حتی بابا شیرینی و اجیل عید نخرید البته بعد از چند روز از گذشت سال تحویل چون مهمان داشتیم خاله ها و دایی بابا کمی شیرینی خرید

خلاصه اینکه حدود یک هفته قبل از عید خاله مهسا اومد و خداروشکر روزهای خوب تو و داداش شروع شد مدرسه هم که زود تعطیل شد و حسابی مشغول بازی شدین امسال با هم خیلی خوب بودین و خیلی سرگرم و حسابی از کنار هم بودن لذت میبردین

یه روز با خاله مهسا اینها رفتیم آبادان خیلی خوش گدشت دایی فرشید و خاله فروغ هم قبل از عید اومدن و یک روز رفتیم یه جایی اطراف بهبهان تنگه ماغر خیلی زیبا بود و باز هم خداروشکر خیلی خوش گذشت

پنجشنبه آخر سال همگی رفتیم بر سر مزار بابابزرگ و شب هم خونه مادربزرگ بودیم برای شما بچه ها خیلی خوب حسابی بازی کردین برای ما خیلی غم انگیز چقدر جای بابابزرگ خالی بود کاش دنیای ما بزرگترها مثل شما بچه ها بود میشد اینقدر راحت فراموش کرد

روز سال تحویل هم رفتیم بر سر مزار بابا بزرگ و باز هم همگی خونه مادربزرگ جمع شدیم

ما به احترام بابا بزرگ عید دیدنی هیچ جا نرفتیم و خونه میموندیم خاله فروغ اینها یا خاله مهسا اینها گاهی پیشمون میموندن و درواقع نصفشون میرفتن عید دیدنی بعد شب قرار میزاشتیم میرفتیم پارک یا با ماشین دور میزدیم بهانه میگرفتی که پس من لباس عیدم رو کی بپوشم آخه رهام لباس عید میپوشید و میرفت عید دیدنی تو هم دلت میخواست

هفته دوم بابا رفت ماموریت چین حسابی حالگیری بود بابا میگفت خوشحالم که بچه ها پیشتون هستند چندجا مهمونی دعوت شدیم خونه دایی بهمن عمو غلامرضا و ماندانا دختردایی مامان روز 12 فروردین همه رفتن و روز خیلی حالگیری بود مخصوصا که بابا نبود اینقدر کز کردی تو بغلم و بهانه گرفتی روز سیزده فروردین من و تو و مامانی و بابایی رفتیم ساحلی نزدیک خونمون یکساعتی اونجا بودیم به خاطر تو که از این حالت دربیای شب زود خوابوندمت صبح زود باید میرفتی مدرسه

کلا تا سیزده اردیبهشت مدرسه رفتین جشنی هم گرفتیم برای روز معلم و قدر دانی از معلمهای زحمتکش مدرسه خیلی خوب بود و روز سیزده اردیبهشت هم جشن فارغ التحصیلی داشتین شما انتخاب شده بودی که اون روز سوره فیل رو بخونی کلی باهات کار کردم یه مسابقات قران هم داشتین برای اون هم انتخاب شدی بعد از اتمام مدرسه حدود 20 فروردین بود که تماس گرفتن که ببریمت مدرسه که اونها شمارو ببرن اداره از هر کلاس دو نفر انتخاب شده بودن خلاصه بردمت و ظهر اومدم دنبالت مدرسه دیمت معلمت غش کرده ازخنده بهش گفتی آخه ما کار و زندگی نداریم ما رو آوردین اینجا خلاصه دیدم هدیه گرفتی و لوح تقدیر گفتن که جشنواره قران بوده و حسابی بهتون خوش گذشته بود

از اینکه تعطیل هستی خیلی خوشحالی منم همینطور ثبت نامت کردیم کلاس فوتبال هنوز شروع نشده کفش استوک دار هم اندازه پات گیر نیومد خودت به عمو فریبرز گفتی عمو برام کفش بخر مشکی باشه علامت نایک داشته باشه و.... اون بنده خدا هم کلی گشت و برات خرید و بعد هم رفتن فرودگاه دست مسافر فرستادن که زود دستت برسه

راستی چند وقت پیش خاله مریم مامان رها اومدن اهواز با رها و پدرش همگی با هم شام رفتیم بیرون و بعد هم رفتیم پارک خیلی خوش گذشت شما دوتا هم حسابی بازی کردین 

رئوف دوستت چندوقت پیش درحین دوچرخه سواری زمین خورد و متاسفانه مجبور شدن بینیش رو عمل کنن خیلی ناراحت شدیم تصمیم گرفتم یک روز با هم بریم دیدنش ولی مامانش گفت حتما باید برای شام بیایید خلاصه سه شنبه شب گذشته رفتیم خونشون شما دوتا حسابی بازی کردین 

جشنواره خیریهیه شب بابا با همکاراش رفتن بیرون کلا ماهی یکبار قرار هست که دورهمی داشته باشن ما هم که حسودیمون شده بود با دوتااز همکارای مامان  خاله معصومه و خاله مریم به همراه بچه هاشون رفتیم پارک شهربازی پاداد البته خود بابا رسوندمون پارک خیلی خوش گذشت مخصوصا به شما بچه ها بعد هم رفتیم پیتزا خوردیم 

راستی یک روز جشنواره خیریه داشتین از طرف مدرسه خیلی جالب بود ما کیک بردیم تو داد میزدی بدو بیا کیک 5تومن بدو بیا خندهرءوف دوستت هم داد میزد آش داریم آش خلاصه خیلی جالب بود

عکس پایین نماینده کلاس شدی عزیزم اول سال بود و سواد نداشتی اینجوری جدول بندی کردی و مثلا هر کس شلوغ کرد علامت زدی

اولین باری که اسمت رو خودت نوشتیسوغاتی بابا از چینسوغاتی بابا از چیندم در اتاقت نوشتی لطفا مزاحم نشیننوشتی در اتاقت لطفا مزاحم نشوجشنواره کلاه رنگروز معلم متن زیبایی رو اماده کردم برای معلمت خانم کردستانی عزیز خوندی و ایشون خیلی لذت بردن

پسندها (1)

نظرات (1)

mahyamahya
18 خرداد 97 13:34
چه پسری چهبچه های خوبی که انقدر به فکر معلمشون هستند💁💁💁💁💁💁😘😘😘😍😍😍😜😜 به منم سر بزن 😍😜😌😂🤗