ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

مهمون داری پسرم

پنجشنبه شب عمو علی اینها دوست بابا یعنی پدر بهنود خونمون شام دعوت بودن شما هم کلی ذوق کردی و بازی میکردی تا ساعت یک و نیم شد شما خوابت گرفته بود من هم حواسم بود که خوابت میاد بعد با صدای بلند گفتی شما باید برید دیگه عمو علی گفت چی دوباره گفتی میگم شما باید برید اینجا دیگه تمام شد منظورت این بود که مهمانی تمام شده وای نمیدونستم بخندم یا خجالت بکشم اونها که حسابی خندیدن شانس آوردیم که باشون تعارف نداشتیم وگرنه خیلی بد میشد خلاصه بنده خدا ها رفتن موقع خواب بهت گفتم پسرم کار بدی کردی مهمانها رو بیرون کردی گفتی من که بیرونشون نکردم گفتم آخه مامان تو خوابت میاد برو بخواب نه اینکه مهمان رو بیرون کنی باز هم بت تعجب نگام میکردی که من کی بیرون کردم ...
9 شهريور 1392

پسرم رکورد شکست

آره پریشب بعد از کلی خوندن کتاب و خوابوندنت تو تختت ساعت یک و نیم یعنی فقط یک ساعت بعد از خوابیدنت در حالی که خودم هنوز خوابم نبرده بود و داشتم کتاب میخوندم شما بدو بدو اومدی تو اتاق ما و گفتی مامان چراغ خواب رو خاموش کن آره دیگه رکورد شکوندی ٥ صبح ٦ صبح ٨ صبح نه دیگه یک ونیم چند شب پیش هم یه گربه یه گاو و پلنگ صورتی رو خوابوندی تو تختت گفتم مامان جان دیگه جای خودت نیست پس تو کجا میخوابی گفتی باید یه فکری بکنم و قیافه فکر کردن به خودت گرفتی گفتم خوب حالا چه فکری کردی گفتی من میام تو تخت شما  خلاصه با کلی صحبت من و بابا شمارو متقاعد کردیم که اینها جاشون تو تخت شما نیست ...
3 شهريور 1392

پسرم میگو خورد اما .....

پارسال مجتمع فجر دعوت شدیم شما میگو خوردی و کارت به بیمارستان کشید گفتیم حتما خراب بوده دیگه اسم میگو که میومد میگفتی من نمیخورم و تعریف میکردی که چه اتفاقی برات افتاده ما هم خیلی وقت بود که میگو نخورده بودیم باباجون گفت برم بخرم روز پنجشنبه واسه ناهار پلو میگو درست کن شما هم با باباجون رفتی و توی راه حسابی باباجون باهات صحبت کرده بود که میگو چه مزایایی داره و اوندفعه حتما میگوش خراب بوده و خلاصه وقتی اومدی خونه باباجون گفت که پسرم امروز قول داده میگو بخوره من هم یه پلو خوشمزه درست کردم و شما هم حسابی خوردی من هم نامردی نکردم تو هر قاشق یه میگو میچپوندم که بخوری خلاصه عصر شد عصرونه پسته خوردی و رفتیم کیانپارس بازار رضا تا از ماشین پیاده شدیم...
3 شهريور 1392

عزیزم تولدت مبارک

در ستاره بارانِ میلادت میان احساس من تا حضور تو حُبابی است از جنس هیچ از دستان من تا لمس نگاه تو آسمانی است به بلندای عشق جشن میلادت را به پرواز می روم دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها آسمانی که نه برای من نه برای تو که تنها برای “ما” آبیست   پسرم 3 سالگیت مبارک  عشق مامان بهترین ها رو برات آرزو میکنم   25 مرداد 92 جشن سه سالگیت رو گرفتیم عمه نازی اینها مادربزرگ زن عمو مریم وکسری بودن که با اومدنشون خیلی خوشحالمون کردن از دوستهات هم محمد متین بیتا و امیر رضا اومدن امسال تولد رو تو اتاق خودت گرفتیم و همونجا رو برات تزیین کردیم خیلی خوش گذشت رقصیدی...
27 مرداد 1392

قبله کدوم وره

معمولا من و باباجون با هم  نماز  میخونیم و شما هم با جانماز کوچیکت مارو همراهی میکنی  تو ماه رمضان یه شب وقتی داشتیم من و بابا نماز میخوندیم شما دویدی رفتی جانمازت رو آوردی و رو به ما یعنی درست پشت به قبله ایستادی به نماز من که مرده بودم از خنده وسط نماز هم که همیشه تشنه میشی و نماز رو رها کرده و میری واسه اب خوردن چند شب پیش رفتیم پارک شما رفتی ترامپولین و حسابی بپر بپر کردی یه بابایی بچه اش رو آورده بود و هر کاری میکرد بچه حاضر نبو بره داخل و بازی کنه باباهه  تو رو نشون بچه اش داد و گفت  ببین این کوچولو چجوری بازی میکنه بعد بهت گفت بیا این نی نی رو هم ببر با خودت تو هم گفتی آخه من خودم کوچیکم چجوری این رو با خودم...
20 مرداد 1392

کاردستی

امروز نشستیم با هم کاردستی درست کنیم شما یاد گرفتی که چطور از قیچی استفاده کنی و با هم یه ماشین عروس درست کردیم خیلی خوش گذشت دیگه ولکنم نبودی  و میگفتی مامان نرو همش بازی کنیم قبلش هم کلی با هم پازل کار کردیم پازل کار کردنت خیلی بهتر شده واسه اینکه بذاری به کارهام برسم مجبور شدم کارتون پو  واست بزارم و همراه با اون هم یه ظرف میوه که نوش جان کنی فدات   ...
20 مرداد 1392

با عشقت چه کنم

شیرین زبونم دیروز بهت گفتم مامان با عشقت چه کنم در کمال ناباوری بهم گفتی زندگی کن من و بابا کلی خندیدیدم دوباره بعد از کمی گفتم مامان با عشقت چه کنم فکر کردم حتما جواب قبلی رو میدی ولی گفتی عشق کن الهی فدات بشم با این زبونت الان هم باباجون اومد صدای خنده و شادیتون گوشم رو کر کرد دوتایی رفتید رو تخت مامان بابا و حسابی مشغول شیطنت هستید فداتون بشم
16 مرداد 1392

خرگوزه

وای باورم نمیشه چندروز پیش من و بابا خواستیم خربزه بخوریم شما گفتی من خرگوزه نمیخوام اینقدر خندیدم آخه میدونی من هم بچه بودم دقیقا یادمه که به خربزه میگفتم خرگوزه(البته ببخشید بی ادبیه)  
14 مرداد 1392

باز هم عشق ورزی پسرم

عشق من پسرم من با این زبون شیرینت چه کنم دیروز بردمت حمام وقتی حمام تمام شد داشتم خشکت میکردم که لبهام رو بوسیدی و خیلی جدی گفتی مامان میدونی چقدر دوست دارم وای که از شوق به عرش رسیدم نمیدونستم که بهت چی بگم فقط با تمام وجود بغلت کردم و گفتم عزیزم من هم دوست دارم   آرزویم این است نتراود اشک در چشم تو هرگز - مگر ازشوق زیاد نرود لبخند ازعمق نگاهت هرگز و به اندازه هر روز تو عاشق باشی عاشق آنکه تو را می خواهد و به لبخند تو از خویش رها می گردد و تو را دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد... ...
13 مرداد 1392