ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

بدون عنوان

دیشب یه عکس دیدی تو مجله که با گل سفالگری ماشین درست کرده بودن و با آبرنگ رنگ کرده بودن همون دیشب ازم قول گرفتی که فردا صبح ماهم درست کنیم امروز بعد از صبحانه یادت اومد منهم کارو زندگی رو رها کردم و مشغول شدیم این هم عکسهاش  البته یکی از عکسها مربوط به دیروز که ماکارونی میخوردی اینقدر کثیف شده بودی هوس کردم ازت عکس بگیرم ...
13 خرداد 1393

این روزها

وای از این مامان تنبل که خاطرات گل پسر رو دیر به دیر میتویسه با اینکه تعطیلاتم شروع شده واقعا فرصت نمیکنم بیام اینجا و همه وقتم در خدمت شما هستم قربونت برم پس فردا امتحان پایان ترم زبان داری پایان ترم پنج با اینکه هر ترم امتحان کرفتن ولی چون یه دوره رو به پایان میرسونید این بار از تمام 5 کتاب یعنی کل 5 ترم رو میخوان امتحان بگیرن من هم حسابی درگیرم با شما البته طبق معمول خیلی باهام راه نمیایی و خیلی کم حاضر میشی که درس بخونی به هر حال استرسش ماله منه و شما همچنان حتی نمیدونی امتحان چیه ولی خوب معلمتون حسابی داره زحمت میکشه و در حاله دوره کردن دروس این 5 ترمه خلاصه به خیر بگذره. اما از حرفهای قشنگت چند شب پیش همراه باباجون رفتی دم یه سوپ...
10 خرداد 1393

روزهای گذشته

تصاویر بامزه از پسرم واقعا که شدم یه مامان تنبل که خاطرات پسرش رو نمینویسه البته واقعا فرصت نشد الان هم ساعت دو شب خوابوندمت باباجون هم که خواب هستن و من فرصت کردم بشینم پای نوشتن خاطرات قشنگت . واما حرفهای قشنگ دو شب پیش داشتی ورزشمون میدادی یه شعر از سی دی کارتون پو یاد گرفتی اگر اشتباه نکنم این بود (نه نه تلیفو .ان نیوز  چوچو )واقعا اینقدر سخت بود که یادم نمونده خلاصه این شعر رو میخوندی و مارو ورزش میدادی بعد گفتی برم پایین بابایی مامانی رو ورزش بدم رفتی و کمی بعد اومدی گفتم پس چی شد زود اومدی گفتی بابا آخه اینها بلد نیستن تمرکز کنن      چندوقت بعد فهمیدیم یعنی سی دی رو نگاه کردیم و فهمیدیم که میگفت(ی...
29 ارديبهشت 1393

سال نو مبارک

              پسرم دستهایم انقدر بزرگ نیست که چرخ دنیا را به کامت بچرخانم اما یکی هست که بر همه چیز تواناست از او تمنای لحظه های زیبا برایت دارم   با خوبی ها و بدی ها، هرآنچه که بود؛ برگی دیگر از دفتر روزگار ورق خورد،   برگ دیگری از درخت زمان بر زمین افتاد، سالی دیگر گذشت روزهایت بهاری و بهارت جاودانه باد عید با همه قشنگیهاش تمام شد و من فرصت نکردم خاطرات قشنگت رو بنویسم از 10 روز قبل از عید که غزال عزیز اومد و چون صبح زود میرسد بهت گفته بودم صبح چشمهات رو که باز کنی آجی غزال رو میبینی آخه اون روز یپباید میرفتم مدرسه و تورو بردم پایین کنار غزال خوابوندم ...
1 ارديبهشت 1393

دوست دارم

دلبندم چندروز پیش داشتی ناهار میخوردی گفتی مامان من خیلی ناراحتم آخه حرف بدی به بابایی زدم گفتم عزیزم مگه چی گفتی گفتی آخه  حرف بد رو نمیشه تکرار کرد گفتم خوب دلیلش چی بود که حرف بد زدی گفتی آخه من داشتم کارتون نگاه میکردم بابایی با من حرف میزد من نمیفهمیدم کارتون چی میگه بهت گفتم خوب عزیزم حق داری ولی بهتر بود که میگفتی بابایی ببخشید لطفا اجازه بدین من کارتونم رو ببینم روز بعد که از مدرسه اومدم گفتی مامان امروز حرف بدی به بابایی نزدم گفتم بابایی لطفا ساکت شو تا من کارتون ببینم     الهی فدات روزی چند بار بهم میگی مامان دوستت دارم نمیدونی چقدر خوشم میاد خستگیم در میره کیف میکنم بغلت میکنم بوست میکنم بوت میکنم میگم ع...
15 اسفند 1392

خاطرات این روزها

عزیز مامان ترم 3 زبان هم به خوبی به پایان رسید معلمت کلی کیف کرده بود از امتحانی که دادی و به باباجون گفته بود که عالی بودی جلسه بعد هم که من رفتم گفت پسرت اینقدر عالی امتحان داد که اگر بودی میبردمت تو کلاس  که ببینی گفت اینقدر بامزه جواب میده که به پسرم گفتم یه روز بیاد ازش فیلم بگیره الهی من قربونت برم که وقتی ازت تعریف می کنن مامان و بابا کلی ذوق میکنن البته همه پدر مادرها همینطورن معلمت میگفت معلومه تو خونه باهاش کار میکنید خبر نداره که شما تو خونه اصلا دل به کار نمی دی . هفته پیش تولد آرین (پسر عمه نازی )بود باباجون هم رفته بود شیراز ولی چون کلاسش تشکیل نشد برگشت ماهم کلی ذوق کردیم و همگی رفتیم تولد خیلی خوش گذشت شماها هم حسابی آتی...
8 اسفند 1392

خاطرات چند روز گذشته

عکسهای دیلم پسرم ببخشید که دیر به دیر واست مینویسم واقعا فرصت نمیشه و ترجیح میدم بیشتر واسه خودت وقت بزارم بگذریم این مدت خبرهای خوبی بود بابا جون ارشد قبول شد شیراز شما هم مدام میگفتی باباجون رفتی سرکار ارشد گرفتی یا میگی من هم دارم فوق لیسانس میگیرم  خلاصه پنجشنبه هفته گذشته باباجون میخواست بره امیدیه که ریز نمرات رو از دانشگاهش بگیره من هم واسه اینکه  توراه تنها نباشه گفتم ما هم میاییم خلاصه 8صبح راه افتادیم شما خواب بودی و لحظه حرکت بیدار شدی صبحانه رو توماشین بهت دادم بعد هم که طبق معمول سیب و هویج خلاصه 10 رسیدیم امیدیه و فهمیدیم که دانشگاه تعطیل باباجون گفت بیا بریم دیلم راهی نمونده خلاصه شما هم که خوابت برده بو...
19 بهمن 1392

پایان خوش تعطیلات

پایان تعطیلات دی ماه خیلی خوب بود چون به اصرار خاله فروغ اینها تصمیم گرفتیم  بریم تهران واسه چهارشنبه 25 دی باباجون بلیط قطار گرفت توی قطار حسابی بازی کردی و مدام آویزون پله ها بودی کف قطار رو واست پتو پهن کردیم و شما هم خیلی راحت بودی گرچه شب واسه خواب چندبار از تخت افتادی پایین و من نتونستم خواب درستی داشته باشم خلاصه پنجشنبه صبح رسیدیم دایی فرشید اومد جلومون شما هم که کلی ذوق خودتو و خاله فروغ چه کارها که نکردین حتی خاله فروغ واست خمیر درست کرد و دوتایی مثلا نون درست کردین به خاله فروغ میگفتی بی  بی گل خاتون و  خلاصه به همه نون دادی و پول گرفتی البته مثلا . واسه روز جمعه هم که خاله فروغ بهت قول داده بود ببرتت بر...
6 بهمن 1392

باز هم موفقیت پسرم

هورااااااااا پسرم ترم دوم زبان رو هم با موفقیت به پایان رسوند دیشب امتحان پایان ترم داشتین من و بابا هم پشت در گوش وایساده بودیم شماهم خیلی قشنگ جوابگو بودی بابا کلی ذوق کرده بود جایزه هم بردیمت سرزمین سحرآمیز با اینکه هوا بارونی بود با اینحال بردیمت کلی هم ذوق کردی و اما تعطیلات مامان و ابوالفضل آره دی ماه با شروع شدن امتحانات تعطیلات ما هم شروع شد اولش خیلی خوب بود یه روز پنجشنبه با مامانی و بابایی ناهارمون رو برداشتیم رفتیم پارک جزیره که خیلی خوش گذشت شما هم حسابی اسکوتر بازی کردی فرداش هم عمه نازی دعوتمون کرد پارک شهرک نفت خیلی خوب بود شما و آرین هم حسابی آتیش سوزوندین روزهای دیگه هم خودم ظهر میبردمت تو حیاط اسکوتر بازی و بدوبدو خیلی...
22 دی 1392