ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

روزهای گذشته

1393/9/17 11:11
نویسنده : منا
340 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقم واقعا من رو ببخش خیلی دیر اومدم واسه نوشتن خاطرات قشنگت تو این مدت اتفاقات زیادی افتاد و حسابی درگیر بودیم از جمله این که مامان عموی عزیزش رو از دست داد روزهای خیلی بدی رو پشت سر گذاشتیم و دایی فرشید خاله فروغ و خاله مهسا اینها همه اومدن فدای تو فکر کردی عید شده که همه اومدن مخصوصا که داداشت(پسرخاله رهام) هم اومده بود خیلی کوتاه بود ولی واسه شما دوتا بچه خیلی خوب بود کلی ذوق کردین که همدیگه رو دیدین روز خاکسپاری اجازه داداش رو گرفتیم و هردو باهم رفتین مهدکودک کیفهاتون رو پر خوراکی کردم حسابی ذوق کرده بودین ظهر هم اومدیم دنبالتون هردو رو بردیم مسجد تو مسجد پیش باباهاتون بودین چه آتیشی سوزوندین دوتایی بعد هم که با عموغلامرضا بازی میکردی دستت کشیده شد و کمی اذیت شدی خلاصه عصر که از قبل وقت گرفته بودم رفتیم دکتر دکتر گفت به همه بگو مواظب دستش باشن گفتم دکتر همه میدونن طرف غریبه بود تو هم گفتی دکتر غریبه نبود غلامرضا بود خندونک 

بعد از مراسم هم هردو سرما خوردیم چه سرماخوردگیی دوهفته درگیر بودیم سه تا دکتر بردمت دکتر آخری که خیلی خشک و جدی بود گفت برو رو ترازو توهم رفتی و دکتر یکی زد پس کله ات به شوخی تو هم گفتی ای بیتربیت من و بابا جلوی دکتر حسابی شرمندهخجالت

دکتر گفت فعلا مهدکودک نره تو هم از خداخواسته کلی ذوق کردی و خلاصه دوباره شدی مهمان مامانی بابایی دیروز خواستم برم سوپر خرید کنم گفتم با من میایی گفتی نه میرم پیش مامانی بابایی اونجا خونشون صفا داره کلی مامانی بابایی ذوق کردن ولی عصر از تو راه پله داد زدی مامانی دور من رو خط بکش آخه این رو تازه یاد گرفتی و حال میکنی که ازش استفاده کنی 

دایی فرشید که اومده بود گفت ابوالفضل ممنونم که در نبود ما مامانی بابایی رو سرگرم میکنی گفتی خواهش میکنم وظیفه است خنده

امروز هم بعد از مدتها رفتی مهد چند شب پیش مادربزرگ و پدربزرگ اومدن خونمون اینقدر ذوق کردی میگفتی مامان من خیلی خوشحالم که مهمون داریم فدای اون دلت بشه مامان

 

پسندها (1)

نظرات (0)