ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

خاطرات روزهای گذشته

1394/1/20 1:32
نویسنده : منا
371 بازدید
اشتراک گذاری

مامان جون شرمنده اینقدر دیر اومدم سال جدید شده سال 94 اول از حرفات بگم به ابگرمکن میگی (حمام روشن کن ) مدتیه که صحبت از فناوری و تکنولوژی میکنی مثلا با لگو ماشین میسازی میگی این تکنولوژی ساختش مربوط به آلمان ولی من ساختمش فدات بشم شیرین زبونم 

یه روز عصبانی شدم از اینکه خونه رو به هم ریختی گفتم ابوالفضل جمع نکنی وسایلت رو دوتات میکنم پرسیدی بابا یه سوال دوتات میکنم یعنی چی؟خنده

10 ترم زبان رو هم که درواقع دوره ps بود تمام کردی و وارد دوره جدید شدی تو این دوره جمله سازی کار میشه تو هم که خیلی تلاش میکنی جمله بگی مثلا its big car -its blue car -its big tiger

 من و بابا سعی کردیم از ماهواره استفاده خوب داشته باشیم مثلا سریالهای gem رو نگاه نمیکنیم یکی از دلایلش هم به خاطر شماست ولی شما رفتی خونه مامانی بابایی و ظاهرا اونجا بی نصیب نبودی مثلا میای میگی مامان فاطما گل دیدم و ...عصبانی

یه مدت دچار کمر درد شده بودم تو هم که بسیار نگرانم بودی یه شب واسه تولد باباجون مهمون داشتیم مامانی بابایی و عمو جمال اینها و مامان بزرگ و بابابزرگ خلاصه جلو همه یه دستمال برداشتی و شروع به تمیز کردن میز کردی و گفتی مامان جون شما نمیخواد زحمت بکشی کار کنی آخه چون مامانم کمر بریده است من کمکش میکنم(حالا منظورت از کمر بریده درد کمر بود)خنده

یه روز کلاس زبان وقتی اومدم دنبالت با ناراحتی گفتی مامان teacher یه کارهایی از من میخواد که من دوست ندارم teacher  بنده خدا گفت راه بهش گفتم دست یکی از دخترها(عصری)رو بگیره و جمله ای رو بگه قبول نکرده گفته من عمرا دست دخترها رو نمیگیرمخنده

یه شب من و بابا رفتیم خرید و شما موندی پیش مامانی واست یه ساعت دیواری پو خریدیدم وای که تا مدتی با پو حرف میزدی و من بیچاره باید به جای پو جواب میدادم مثلا پو بگو قبلا کجا بودی اونجا چیکار میکردی خوشحالی اومدی پیش من تو هم فلان کارتون رو میبینی و خلاصه بساطی داشتیم با پو

مدتیه درمورد خدا زیاد میپرسی اینکه خدا کجاست ؟ مارو دوست داره ؟ اگر خدا یکیه پس چطور میگی خدا همه جا هست؟ خدا لب و دهن داره؟ خاله فروغ واست شعر موسی و شبان رو خوند خیلی خوشت اومد پرسیدی اگر منم با خدا حرف بزنم خدا جوابم رو میده؟

آخر اسفند نامزدی منا (دختر عمو غلامرضا)بود واست توضیح دادم خواستگاری چیه و چطور یه آقا میاد میگه من دخترتون رو میخوام و حالا اگر عمو غلامرضا قبول کرد منا عروس میشه نامزدی گذشت و روز اول عید عمو اینها با منا و داماد جدید اومدن خونه بابا اینها تو هم جلو همه گفتی منا حالا اونی که میخواستی رو گرفتیخنده

روز اول عید رفتیم خونه مرحوم عمو یاسین خاله فروغ و خاله مهسا با فریبا و زن عمو وقتی همدیگه رو دیدن خیلی گریه کردن من خودم رو کنترل کردم و گریه نکردم شما هم جلو همه اومدی جلو من و گفتی مامان پس تو چرا گریه نمیکنی؟ خاله مهسا وسط گریه زد زیر خنده و خلاصه همه به خنده افتادن

ایام عید عالی بود همه اومده بودن مثل هرسال حسابی خوش گذشت خداروشکر چه روزهای خوبی بود حسابی گشتیم و شما دوتاوروجک هم حسابی خوش گذروندین از صبح تاشب بازی و گاهی هم دعوا وقهر که فقط برای لحظه ای کوتاه بود سریع فراموش میشد و دوباره داداش داداشی میگفتین و انگار که نه انگار شما بودین که داشتین دعوا میکردین چه دنیای پاکی دارین شما بچه ها

روز شنبه 15 فروردین با باباجون قرار گذاشتم که بریم و سری به مدرسه نخبگان بزنیم شما رو هم همراهم بردم فعلا پیش ثبت نام انجام شد و برای شنبه 5 اردیبهشت تاریخ آزمون تعیین کردن

جدیدا از سریال کلاه قرمزی از دیوی یاد گرفتی برعکس حرف بزنی مثلا به جای شب بخیر میگی شب به فنا یا به جای اینکه بگی چاقو کجاست میگی لاغرو کجا نیست

چند روز پیش گفتم پسرم میدونی چندوقته به مامان نگفتی عاشقتم دوست دارم گفتی میدونی چیه مامان تقصیر خداست خدا من رو اینجور آفریده که به تو نگم دوست دارم گفتم نه خدا به تو عقل داده که تصمیم بگیری که چی بگی گفتی من عقل ندارم گفتم پسرم این حرف رو نزن خدا به حیوانات عقل نداده و به ما عقل داده گفتی اها وقتی خدا داشته عقل میداده به حیوانات که رسیده عقلها تمام شدخنده

روز شنبه اولین روز بعد از تعطیلات رفتی کلاس زبان به معلمت گفتی آخه من چندبار بگم بیا خونمون پس کی میای اون بنده خدا هم گفت وای این بچه راست میگه چشم من روزهای پنجشنبه جمعه وقت دارم امروز که بردمت کلاس دعوتش کردم واسه ناهار یا شام قبول نکرد گفت نیم ساعتی میام به خاطر ابوالفضل خلاصه قول دادن که فردا بیان 

پسندها (1)

نظرات (0)