روزهای سخت
عزیز مامان خیلی وقته که فرصت نشده خاطراتت رو بنویسم آخه اردیبهشت ماه بود که باز هم مریض شدی باز هم تب و این دفعه سه روز بیمارستان نفت بستری شدی چی بگم که چی به روزمون اومد من و تو با هم بودیم ولی بیچاره بابا جون اجازه نداشت پیش ما بمونه گرچه از هر فرصتی واسه اومدن به بیمارستان استفاده میکرد و میدونم که بابا جون خیلی بیشتر از من اذیت شد اخه من هر لحظه کنارت بودم شب تا صبح بالا سرت بودم ولی بابا جون خیلی داغون شدم تمام ریشهایش سفید شد بمیرم براش چقدر گریه میکرد از حال خودم که نگم دیگه بعد از سه روز جواب ازمایشهایت خوب بود و مرخص شدی همه این مدت خیلی زحمت کشیدن بابایی مامانی عمه عموها زن عمو ها که ملاقاتت میومدن و چه قدر ناراحت بودن و خاله ها دایی زن دایی شوهر خاله ها که همگی از ما دور هستن و روزی چند بار زنگ میزدن ونگرانت بودن از همه ممنونیم و امیدوارم تلافی به خیر کنیم تو این مدت بابا جون تا تونست برات اسباب بازی خرید نمیدونستم چطوری این همه وسایل رو با خودم خونه ببرم