ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

مسافرت تابستانی

1392/4/28 15:07
نویسنده : منا
188 بازدید
اشتراک گذاری

چه روزهای خوبی بود امام رضا طلبید و همه با هم رفتیم پابوس امام رضا و نیمه شعبان رو اونجا بودیم پسرم شما نظر امام رضا بودی و باید زودتر از اینها میرفتیم پابوس که نشد و شکر خدا که امسال قسمت شد بریم ما همراه بابایی مامانی خاله مهسا اینها و خاله فروغ اینها حسابی خوش گذشت اول رفتیم تهران خاله مهسا هم از نمین اومد و همه باهم شنبه 1 تیر ماه حرکت کردیم راه خیلی زیاد بود استان گلستان تو دهکده ای به اسم تنگه راه موندیم وای که تو و داداشی چه شیرین بازی میکردین و باعث تفریح همه ما روز بعد حرکت کردیم به سوی مشهد مقدس خانه ای گرفتیم و قبل از رفتن به حرم دست شما در رفت درست مثل پارسال اینقدر حال همه گرفته شد چقدر گریه کردیم سه تا بیمارستان رفتیم تا اینکه تونستند دست شما رو جا بیاندازند وقتی رفتیم حرم شما خواب بودی روز بعد رفتیم طرقبه و شب دوباره حرم بابا گفت باید سلام بدی به امام تو گفتی آخه بابا امام رضا مرده نمیتونه حرف بزنه وای که تو و داداش چه ها که نکرین تو حرم دوتایی gagnam style رقصیدین و حسابی آبرومون رو بردین روز بعد رفتیم شاندیز و روز آخر دوباره رفتیم حرم گفتم خداحافظی کن با امام گفتی بای بای امام رضا بازهم میام خوب بخوابی ها خلاصه همه با هم رفتیم نمین خونه خاله مهسا هر روز به گشت و گذار یا دریا یا جنگل یا پارک یا آستارا یا اردبیل یا آب گرم خیلی خوب بود یه روز که مهمون بابابزرگ اینهای رهام(داداش)بودیم بابابزرگ رهام به ترکی گفت بیا ننم تو هم کلی خندیدی که مگه من ننش هستم که میگه ننم یا اینکه چرا میگه بالام بالام یعنی چی خلاصه باعث خنده همه شدی اونجا شما و رهام مرتب همدیگه رو بغل میکردین میبوسیدین و یه خورده بعد دعوا میشد ولی به نظر من از عید بهتر شده بودین خلاصه 10 روزی خونه خاله مهسا بودیم حسابی گشتیم خیلی خوش گذشت خیلی هم زحمت داددیم روز اخر گفتی رهام پا میشم یکی تو گوشت میزنم که حالت جا بیاد باز هم کلی خندیدیم راستی 4 روز اخری که نمین بودیم غزال عزیز هم اومد آخه دایی فرشید نتونست مرخصی بگیره و غزال تنها اومد خلاصه یکشنبه 16تیر برگشتیم تهران خاله فروغ اینها زودتر برگشته بودن خلاصه اونجا هم حسابی خوش گذشت یه روز رفتم خونه دوستم مریم که دعوتم کرده بود به صرف نهار مریم گلی هم اومد شب هم شما و بابا جون اومدین آخه شمارو نبردم و باباجون شام دعوت بود همه دور هم بودیم شما و آرمیتان ورها هم بازی کردین هم دعوا البته شما یه جنتلمن بودی و کمتر دعوا کردی باباجون گفت از دست این دوتا دختر ابوالفضل زده بود کنار خیلی خوش گذشت مخصوصا به من که بعد از مدت ها دوستام رو دیدم خاله مریم هم خیلی زحمت کشیده بود و شرمنده شدیم یه روز هم با خاله فروغ و نریمان و دنی رفتیم کاخ نیاوران خیلی دیدنی بود یه روز هم من و بابا جون رفتیم بازار تهران شما موندی پیش خاله فروغ و بهش گفته بودی که من پی پی دارم باید به کی بگم خاله گفته بود عزیزم باید به من بگی شما گفتی اخه من همیشه به مامانم میگم خاله گفته بود عزیزم حالا که مامانت نیست به من میگی قربونت برم شیرین زبونم در اولین فرصت عکس ها رو هم میگذارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)