ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

مهمون داری پسرم

1392/6/9 15:03
نویسنده : منا
287 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه شب عمو علی اینها دوست بابا یعنی پدر بهنود خونمون شام دعوت بودن شما هم کلی ذوق کردی و بازی میکردی تا ساعت یک و نیم شد شما خوابت گرفته بود من هم حواسم بود که خوابت میاد بعد با صدای بلند گفتی شما باید برید دیگه عمو علی گفت چی دوباره گفتی میگم شما باید برید اینجا دیگه تمام شد منظورت این بود که مهمانی تمام شده وای نمیدونستم بخندم یا خجالت بکشم اونها که حسابی خندیدن شانس آوردیم که باشون تعارف نداشتیم وگرنه خیلی بد میشد خلاصه بنده خدا ها رفتن موقع خواب بهت گفتم پسرم کار بدی کردی مهمانها رو بیرون کردی گفتی من که بیرونشون نکردم گفتم آخه مامان تو خوابت میاد برو بخواب نه اینکه مهمان رو بیرون کنی باز هم بت تعجب نگام میکردی که من کی بیرون کردم

مواظبت از مامان و غیرتی شدن پسرم

دیشب با هم رفتیم پارک شما و بابا توپ بازی میکردین من هم نشسته بودم چند تا دختر اومدن کنارم نشستند شما به بابا گفتی بابا برم پیش مامان کسی اذیتش نکنه و سریع اومدی پیشم گفتی مامان اینها میخوان اذیتت کنن گفتم نه مامان کاری به من ندارند خلاصه خیالت که راحت شد رفتی دنبال بازی قربون غیرتت برم که اینجوری نگران مامانت میشی پسر ٣ ساله من یعنی حالا دو تا مرد دارم که مواظبم هستند ؟

مواظبت از ماشین بابایی

چند شب پیش از بیرون اومدیم و تو پارکینگ یه آقایی تکیه داده بود به ماشین بابایی شما تا این صحنه رو دیدی گفتی برم باهاش دعوا کنم و پیاده شدی و گفتی چرا تکیه دادی به ماشین آقاه خندید ولی تکون نخورد دوباره گفتی باز که تکیه دادی مگه نگفتم تکیه نده آقاهه حسابی خندید و بابا جون مجبور شد توضیح بده که این ماشین پدربزرگته و شما تعصبش رو داری الهی قربون تعصبت برم من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)