خاطرات اولین روزهای مهدکورک
بالاخره بردمت مهدکودک وقتی رفتم صحبت کنم هنگام
برگشتن بزور آوردمت خونه میخواستی بمونی اونجا روزی که قرار شد بری صبح بیدارت
کردم البته نه صبح زود گذاشتم خوب بخوابی یه صبحانه حسابی خوردی و با ذوق اماده شدی
من هم تو کیفت سیب هویج و یه دونه کیک گذاشتم مطمئن بودم سیب و هویج رو میخوری ولی
کیک برمیگرده همینطور هم شد وقتی رفتیم تا اومدم با مدیر مهد صحبت کنم تو رفتی
داخل یه کلاس رو صندلی نوشتی صدات میومد که میگفتی خانم معلم مگس اومده تو کلاس به
مدیر مهد گفتم پسرم درست رفته گفت نه شما برو ما خودمون کلاسش رو نشونش میدیم من
اومدم بیرون و شما اصلا نگفتی مامانم کو بعد از حدود یکساعت و نیم اومدم دنبالت
خوشحال اومدی پیشم وقتی پرسیدم گفتن ابوالفضل عالی بوده نه بهانه ای و نه چیزی
قربونه این پسر جنتلمن بیخود بابا این اسم رو نگذاشت روت دو روز دیگه هم بردمت و
باز هم عالی بودی تا اینکه شنیدم سرماخوردگی بدی اومده تصمیم گرفتم واسه مدتی
نبرمت مامانی هم آنفولانزا گرفت شما میگفتی مامانی آنپاس گرفته خلاصه دوروزی رفتی
خونه مادربزرگ اونجا هم با کسری حسابی بهت خوش گذشته بود و خیلی خوب باهم بازی
میکردین بطوریکه میگفتی مامان جون شما دوتا پسر داری یکی من یکی کسری با انگشتهات
هم نشون میدادی که بزرگتره ابوالفضله بعد
هم خودت سرمای سختی خوردی و دوبار دکتر رفتیم الان بهتری ولی هنوز سرفه میکنی
همیشه میگم پسرم مریضیت بیاد واسه من اعتراض میکنی میگی یعنی تو هم مریض شی میگم
آره میگی نه نمیخوام ایندفعه باباجون گفت پسرم مریضیت بیاد واسه من گفتی نه بره
واسه مامان جون بعد هم وقتی فهمیدی رهام سرما خورده گفتی مامان ایشالله مریضی
داداش بره واسه بابا جون گفتم مامان بره واسه بابا خودش