ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

خاطرات چند روز گذشته

1392/11/19 13:11
نویسنده : منا
348 بازدید
اشتراک گذاری

تو مسیر باباجون گفت میخوام با پسرم صخره نوردی کنیمکنار دریااسب سواری کنار دریاکنار دریا در دیلم

عکسهای دیلم

پسرم ببخشید که دیر به دیر واست مینویسم واقعا فرصت نمیشه و ترجیح میدم بیشتر واسه خودت وقت بزارم بگذریم این مدت خبرهای خوبی بود بابا جون ارشد قبول شد شیراز شما هم مدام میگفتی باباجون رفتی سرکار ارشد گرفتی یا میگی من هم دارم فوق لیسانس میگیرم  خلاصه پنجشنبه هفته گذشته باباجون میخواست بره امیدیه که ریز نمرات رو از دانشگاهش بگیره من هم واسه اینکه  توراه تنها نباشه گفتم ما هم میاییم خلاصه 8صبح راه افتادیم شما خواب بودی و لحظه حرکت بیدار شدی صبحانه رو توماشین بهت دادم بعد هم که طبق معمول سیب و هویج خلاصه 10 رسیدیم امیدیه و فهمیدیم که دانشگاه تعطیل باباجون گفت بیا بریم دیلم راهی نمونده خلاصه شما هم که خوابت برده بود خلاصه رفتیم خیلی خوب چرخی تو بازار خوردیم و کمی خرید کردیم شما طبق معمول دوتا ماشین خریدی بعد هم سراغ یه رستوران خوب گرفتیم که گفتن کنار ساحل هست رفتیم تو بوی ماهی به مشامت خورد و با صدای بلند گفتی  وای به به ماهی گرسنه ام  خلاصه باباجون خواست واست ماهی بخره که من ترسیدم و نگذاشتم  و کباب خوردیم بعد هم رفتیم کنار ساحل و عکس گرفتیم و شما هم اسب سواری کردی خیلی خوب بود تو مسیر چقدر همه جا سرسبز شده بود خلاصه برگشتیم و ساعت 6 بعدازظهر خونه بودیم روز جمعه هم یعنی فردای همون روز خودمون سه تا ناهارمون رو برداشتیم و رفتیم جاده ساحلی که شما کمی آفتاب بگیری و بازی کنی خلاصه خوب بود 3 برگشتیم بعدازظهر هم مادربزرگ اومدن خونمون و تا شب باهم بودیم

الان ترم سوم زبان هستی هفته پیش رفتم پیش معلمت و درست رو پرسیدم گفت ابوالفضل عالیه اینقدر خوب شده و آروم شده و به بچه های دیگه تذکر میده و میگه TEACHER  ببین من ساکتم خلاصه گفت که ده روز یعنی معلم شدی رفتی پای تخته و از بچه ها درس پرسیدی معلمت اینقدر ذوق کرده که ازت فیلم گرفته و برده نشون همسرش داده وای که من با این تعریف ها به عرش رسیدم اینقدر ذوق کردم و اومدم به بابا جون گفتم اون بیشتر ازمن ذوق کرد عشق مامان و بابا میبینی چقدر خواهان موفقیتت هستیم وبا یه تعریفی که ازتو میشنویم چه حالی میشیم پسرم بزرگ که  شدی  همیشه همینجور خوشحالمون کن که ما جز این چیزی از شما نمیخواهیم  ما میخواهیم همیشه بهت افتخار کنیم گرچه باز هم میگم تو وجود نازنینت مایه افتخار ماست همیشه بهت میگم پسرم بهت افتخار میکنم توهم میگی مامان بهت افتخار میکنم یه روز بهم گفتی راستی مامان چندروزه بهت افتخار نکردم کلی خندیدیم  یه روز که میخواستم برم مدرسه ساعت 6ونیم صبح بیدار شدی گفتی مامان دوست دارم مامان دلم برات تنگ میشه الهی من فدات شم میبینی با چه میکنی فقط خدا میدونه اونروز چه جوری رفتم سر کار

یه روز باهم بازی میکردیم گفتی مامان من بهت تیر میزنم تو BEMOR 

جدیدا  بعضی روزها که خونه هستم میگی مامان برم پایین یه سری به مامانی بابایی بزنم خلاصه بزور میارمت بالا

یه روز ظهر گفتم بیا جلو تلویزیون واست بالشت بزارم کارتون ببینی میخواستم اینجوری بخوابی گفتی مامانم یه حسی بهم میگه این کار اشتباهه

چند روز پیش مامانی محکم بوسیدت تو هم که دوست نداری گفتی الان زنگ میزنم 110 بیاد مامانی رو ببره بعد هم با موبایل من مثلا زنگ زدی 110 گفتی الو 110بیا مامانی رو ببر

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله مهسا
20 بهمن 92 16:18
خاله قربونت بره عشقم کی عید بشه بیام پیشت دلم تنگ شده برات۰