ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

یه سفر کوتاه و یه تجربه جدید

1393/4/15 13:35
نویسنده : منا
1,019 بازدید
اشتراک گذاری

جدی جدی تنبل شدم پسرم من رو ببخش که خاطراتت رو اینقدر دیر به دیر مینویسم الان هم شما و باباجون خواب تشریف دارین اومدم تو اتاق آخری که واسه بابا جون لباس اتو کنم و چون کلی سوال باید طرح کنم نشستم پای لپ تاپ بعد هم هوس کردم بنویسم واما 31خرداد اولین امتحان بابا جون بود و چون امتحانها خیلی پشت سرهم بود برای 4 امتحان اول باید باباجون یک هفته شیراز میموند قبلا بهش گفته بودم ماهم میاییم که تنها نباشی ولی وقتی فکرش رو کردم دیدم چون دو امتحان اول پشت سرهم بود و بابا جون هم درس نخونده بود دیدم بهتره فکره رفتن رو از سر بدر کنم و بهش گفتم این یه هفته رو تنها باشی بهتره و به درست برسی و ماهم مزاحم درست نباشیم قبول کرد و بلیط تهیه کرد برای جمعه صبح ولی یه روز قبل از حرکت گفت من فکرامو کردم و بعد از دو امتحان اول یعنی دوشنبه شما بیایید پیش من سعی کردم متقاعدش کنم که اینجا ما مشکلی نداریم و نمیزارم به پسر گلم بد بگذره تازه بابایی اینها هم هستن ولی بابا جون گفت پس من چی من دلم براتون تنگ میشه و حوصله ام سر میره گفتم اخه درس داری گفت نگران درس من نباشین باید بلیط اتوبوس تهیه میکردیم و کمی نگران بودم که تنهایی سفر با اتوبوس همراه پسرم باید سخت باشه ولی دوست داشتم هردو تجربه کنیم خلاصه با چه دردسری خانه معلم شیراز رو رزرو کردیم بلیط هم گرفتیم برای دوشنبه صبح اینقدر ذوق زده بودی میگفتی میخوام شیرازه باباجون رو ببینم وچقدر ذوق کردی وقتی فهمیدی قراره با اتوبوس بریم سعی کردم حسابی ذهنت رو آماده کنم در مورده چیزی که سختم بود که هروقت اتوبوس نگه داشت باید دستشویی بری انصافا هم همکاری کردی حتی تو اتوبوس خوراکی زیاد آب زیاد نخوردی فدات بشم که اینقدر عاقلی اصلا اذیتم نکردی تو اتوبوس با ماشینات بازی میکردی سریال شاهگوش پخش کردن(اتوبوس وی آی پی) بود تو هم که عاشق این سریال میگفتی من بایستم که بتونم تلویزیون ببینم خلاصه همه چیز برات جالب بود از شکل و شمایل اتوبوش رنگش و اینکه میگفتی من میخواستم اتوبوس آبی سوار بشم از لباس راننده که میگفتی مگه پلیسه اینجوری لباس پوشیده از جای خواب راننده همه برات تازگی داشت حسابی هم خوابیدی تو اتوبوس ناهار هم که ساعت یک و نیم تو یه رستوران نگه داشت من هم که ساندویچ مرغ درست کرده بودم غذاتو خوب خوردی و خلاصه که پسر گلی بودی مثل همیشه حدود ساعت 6ونیم بعدازظهر رسیدیم 9ونیم صبح حرکت کرده بودیم باباجون قرار بود بیاد جلومون ولی فکر نمیکرد زود برسیم کمی دیرتر از مارسید و قتی دیدمون حسابی ذوق زده شده بود احساس کردم چه خوب شد که اومدیم پیشش حسابی روحیه گرفته بودخلاصه باهم رفتیم خانه معلم وسایل رو گذاشتیم اونجا یه مجتمع بزرگ بود که رستوران هم داشت همونجا هم رفتیم رستوران شام خوردیم و باباجون بردمون بیرون کمی بگردیم فردا صبحش ساعت 11ونیم امتحان داشت یعنی سومین امتحانش و گفت خوندم و مشکلی ندارم رفتیم سمت ارگ کریم خان البته داخل نرفتیم شب بو د از بیرون نگاه کردیم و تو هم که شیفته اونجا شدی میگفتی وای یه قصر قدیمی پادشاه اینجا زندگی میکنه حتما پله های قدیمی قیز قیز صدا میکنن البته این حرفها به خاطر کتابهایی بود که خونده بودی خلاصه بستنی خوردیم و در خیابان زند قدم زدیم وبابا هم واست یه پزو پارس کوچولو زرد رنگ خرید برگشتیم به قول شما هتل روز بعد صبح زود بیدار شدیم رفتیم صبحانه خوردیم بابا رفت واسه امتحان شما پای صبحانه حالت بهم خورد من خیلی نگرانت شدم رفتیم اتاقمون حمومت کردم خوابوندمت وقتی بیدار شدی احساس کردم مشکلی نیست بردمت پارک کلی بازی کردی و ظهر برگشتیم خونه رفتیم رستوران ناهار گرفتیم و برگشتیم اتاق ناهارت رو دادم و منتظر باباجون شدیم عصر باباجون بهت قول داده بود ببرتت ارگ کریم خان رو داخلش رو ببینی گفتم بچه های مردم بهانه پارک رو میگیرن بچه ما به بناهای تاریخی علاقه مند شده خلاصه رفتیم وای که چقدر ذوق کردی چقدر حرف میزدی و تعریف میکردی از ذوق بعد هم رفتیم خیابان ملاصدرا و بعد هم که شام یه کباب ترکی خوشمزه شب هم خسته و کوفته برگشتیم چهارشنبه صبح باید بابارو تنها میزاشتیم که درس بخونه پس با دوستم که شیرازیه تماس گرفتم و قرار گذاشتیم بریم بازار وکیل گفتی مامان همون دوستت که چشماش کوره عینک میزنه آخه خونمون اومده بود و میشناختیش خلاصه حسابی به خاله فاطی زحمت دادیم گفتی خاله شوهر نداری؟ چرا واسه خودت یه شوهر نمیخری ؟خلاصه با فاطی جان حسابی گشتیم ظهر برگشتیم پیش بابا با هم رفتیم ناهار خوردیم و ظهر هم استراحت وبعد از ظهر رفتیم باغ دلگشا اونجا هم عمارتی قدیمی بود که باز هم کلی ذوق کردی بعد هم رفتیم دروازه قرآن بعد رستوران هفت خوان که خیلی زیبا بود رفتیم قسمت سنتی که موسیقی سنتی هم داشت گفتی باید برم بگم ناری ناری بخونه خلاصه همرا بابا رفتی و ماهم میدونستیم که نمیخونه گفتی پس جان مریم بخونین آخه این آهنگ رو هم خیلی دوست داری خواننده هم خوند و تو هم حسابی دست زدی باباجون هم که مثلا شب امتحانش بود همراه خواننده میخوند امشب میخوام مست بشم عاشق یه دست بشم یه جونه ناقابلی هست..... گفتم عجب شبه امتحانی خلاصه خیلی خوش گذشت دست باباجون هم دردنکنه میگفتی مامان جون هروقت باباجون اومد شیراز ماهم با اتوبوس بیاییم روز آخر باباجون ساعت 2 و نیم امتحان داشت من هم همه وسایل رو آماده کردم و حدود 5ونیم بود که اومد باهم رفتیم فرودگاه بابایی مامانی هم اومده بودم جلومون که از دیدنشون کلی ذوق کردی و مامانی برامون شام اماده کرده بود این هم از سفر شیراز

و اما عکسها 

عکس اول و دوم و سوم  ارگ کریم خان-عکس چهارم پنجم و ششم خانه معلم شیرازعکس بعدی باغ دلگشا بعدی هم که دروازه قرآن  عکس آخر هنر پسرم خودش میگه مغازه درست کردم

ارگ کریم خانارگ کریم خانارگ کریم خانخانه معلم شیرازخانه معلم شیرازخانه معلم شیرازباغ دلگشا شیرازدروازه قرآنهنر پسرم خودش میگه مغازه درست کردم

پسندها (5)

نظرات (2)

مامان
17 تیر 93 8:34
همیشه به سفر و شادی . این گل پسر مارکوپولوی برا خودش. تابستون خوبی داشته باشید.
مامان احسان
5 مرداد 93 8:58
همیشه ب گشت وگذار پسر شیرینم.قدر این مامان وبابا رو بدون خیلی هواتو دارن ها.انشالا همیییییییییییییییشه سالم شاد وکنار هم با عشق زندگی کنید