افطاریهای ماه رمضان

امتحان بابا جون که تمام شد واسه آخرین امتحان برگشتش با هواپیما بود من و تو رفتیم فرودگاه یه دسته گل کوچولو هم گرفتیم که شما بدی به باباجون و خسته نباشید بگی البته شما تا بابارو دیدی دویدی جلوش و طبق معمول منتظره سوغات بودی خلاصه امتحانها هم تمام شد و بابا سرحال و خوشحال به خونه اومدن خداروشکر نتیجه هم عالی بود فقط این وسط مامان بیچاره حسابی این مدت نفرین شده بود توسط باباجون که چرا وادار به درس خوندن شده بیا و خوبی کن

جمعه شب دعوت شدیم خونه مادربزرگ ما و عمه نازی اینها و عمو جمال اینها وای که شما سه تا شیطونک چه ها که نکردین البته حسابی بهت خوش گذشت و میگفتی مامان بازم بریم با آرین بازی کنم و لی اینقدر سروصدا کردین که مجبور شدیم زود برگردیم خونه روز یکشنبه یعنی 15 تیر مامانی بابایی رفتن تهران و حسابی تنها شدیم عصر که از خواب بیدار شدی گفتم امشب میرن بغض کردی و گریه کردی آخه خیلی بهشون عادت کردی روزی چندبار میرفتی پایین با توپت میگفتی با مامانی فوتبال بازی کنم بابایی هم تشویقتون میکرد یه روز که باهم رفتیم پایین تو پارکینگ ماشین بابایی رو دیدی گفتی مامان جون فکر کنم اومدن گفتم نه مادر با ماشین که نرفتن 

سوار آسانسور که میشی میگی بزنم طبقه 3 یه سری به مامانی بابایی بزنم و باید بهت یادآوری کنیم که نیستن با مامانی تلفنی حرف میزدی گفتی مامانی اگر بهت خوش نمیگذره بیا اینجا قربونه دل مهربونت برم

پنجشنبه هفته گذشته هم دعوت شدیم خونه عمو جلال واسه افطار کسری نبود موندین شما سه تا امیرعلی هم که اجازه نداد با وسایلش بازی کنید و شما هم پای کامپیوتر کارتون نگاه کردین و این باعث شد که سرو صدایی درکار نباشه یکشنبه شبه گذشته عمه نازی اینها خونه ما دعوت بودن تو آرین هم چه بچه های خوبی بودین یه کوچولو کل کل بود ولی خیلی خوب بازی کردین کیف کردم و حسابی لذت بردم عزیزم خیلی بهت خوش گذشت خوشم میاد که اهله شکایت نیستی از پس خودت هم برمیای و به قول باباجون یه جنتلمن واقعی فدات بشم