ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

بازهم خبرهای خوب

1393/6/30 16:53
نویسنده : منا
293 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مامان بازهم خبرهای خوب بابا جون همین اهواز قبول شدن و دیگه از شیراز رفتن راحت شد اینقدر خوشحا ل شدیم که باباجون شام بردمون رستوران گردان امپراطور خیلی خوش گذشت تو هم حسابی کیف کردی من و بابا رفته بودیم ولی شمارو تابحال نبرده  بودیم واست خیلی جالب بود و طبق معمول گیر دادی که بریم به خواننده بگیم که آهنگ جان مریم بخونه البته بیخیال شدی و نرفتی بگی .

و اما یه خبر خوب دیگه و درواقع یه معجزه خاله شهرزاد(دخترعموی مامان) بعد از 11 سال باردار شد تو همیشه بین دعاهای موقع خواب براش دعا میکردی اینقدر خوشحال شدم که یه روز تمام کارم گریه بود گریه شادی تو هم میگفتی مامان چرا گریه میکنی میگفتم مامان از خوشحالی میگفتی مامان جون دوست ندارم گریه کنی قربون دل مهربون پسرم

یه اتفاق خوبه دیگه واسه مامان افتاد و اون اینکه مامان بعد از 23 سال دوستای دوران دبیرستان رو که خیلی  با ارزشن رو پیدا کرد

دیشب که خواستم بخوابونمت گفتی مامان  مهربون و باسلیقهبوس  .الهی من فدای تو و فدای این زبون قشنگت

باباجون دوشنبه شب رفت شیراز که مدارکش رو بگیره و اهواز بیاد ثبت نام کنه  من و تو تنها موندیم حسابی حالت گرفته بود موقع خواب گفتی مامان قبلا باباجون میرفت اجازه میدادی بیام پیشت بخوابم گفتم الان هم میتونی بیای حسابی ذوق کردی آخرین سوغات شیراز هم یه آدم آهنی بود

دیروز رفتم آرایشگاه بعداز ظهر بود و شما خواب بودی پیش بابا وقتی برگشتم کلی ذوق کردی و گفتی بابا واسه مامان جون یه ترانه بخونیم که توش خانم باشه بابا  گفت باشه حالا چی بخونیم شروع کردی خوندن (قدوبالات رو به دنیا نمیدم خانمی هرچی بخوای سه سوت برات خریدم سه سوت برات خریدم) وای که من کیف کردم گفتم کمال یاد بگیر خجالت    الهی مادر قربون اون زبونت عمه نازی راست گفت که خوش بحال زنش

فردا آخرین روز تعطیلات تابستان چه زود گذشت  من عاشق تابستونم واسه این که میتونم تمام لحظات رو در اختیار تو باشم و از بودن باهم لذت ببریم عاشق این بودم که هرروز صبح چشم باز میکردم چشمای قشنگت رو میدیدم که داره نگاهم میکنه و منتظره بیدارشدن من عادت داشتی زود بیدار شی و اینقدر با دهنم بازی میکردی تا بیدار بشم فدای تو 

هفته پیش واسه اولین بار بردیمت پارک شهربازی پاداد حسابی بازی کردی همراه بابا سوار سورتمه شدین که بعد فهمیدیم سرعتش خیلی زیاده من اون پایین بغض کرده بودم و حسابی دچار وحشت و پشیمون از اینکه اجازه دادم سوارشی ولی وقتی پیاده شدی انگار که نه انگار سوار یه همچین وسیله ای شدی بابا گفت اون بالا همش در حال خوندن آواز بودی فدات شم

این هفته هم باز بردیمت شهربازی پاداد بازم کلی بازی کردی هنگام برگشت گفتی شام چی داریم خیلی باید گرسنه باشی که این حرف رو بزنی رفتیم پیتزا خوردیم و اونجا کلی از مزایای بودنت واسمون گفتی مثلا گفتی که مامان من رو نداشتین کی براتون اینقدر حرف میزد اصلا باباجون ناراحت بودی وقتی من رو نداشتی بابا گفت آره گفتی من رو نداشتی کی و میبردین پارک و ..... من فدای تو 

پسندها (2)

نظرات (0)