یه قصه
همیشه این قصه رو برات تعریف کردم اول قصه رو میگم بعد میگم که تو چطور جوابم رو دادی
و اما قصه
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه روز بابا کمال با مامان منا ازدواج کرد اونها زندگی خوبی داشتن ولی دلشون یه بچه کوچولو میخواست گفتن خدایا میشه به ما یه بچه بدی و خدا در جواب گفت باید صبر کنید اونها به زندگیشون ادامه دادن ولی باز هم دلشون بچه خواست باز هم گفتن خدایا به ما یه بچه بده ولی باز هم خدا گفت باید صبر کنی اونها باز هم صبر کردن و اینقدر دعا کردن تا اینکه یه روز مامان منا دید یه چیزی تو دلش تکون میخوره و کم کم شکمش بزرگ شد و یه روز بابا کمال مامان منا رو برد بیمارستان و دکتر تورو از تو شکم مامان درآورد اینقدر همه خوشحال شدن و بابا کمال گفت اسم پسرم رو میزارم ابوالفضل و......
این قصه رو تو خیلی دوست داری یه روز که رفته بودم مدرسه و تو رو پیش مامانی گذاشته بودم یکی از ماشینهایت رو یادم رفته بود واست بزارم و تو بهانه گرفتی وقتی اومدم خونه گفتی مامان من پاترولم رو میخواستم و گفتی اینقدر گریه کردم گفتم خدا من پاترولم رو میخوام اونوقت ازت پرسیدم خوب خدا چی گفت گفتی خدا گفت باید صبر کنی