ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

کارهای جدید

پسرم الان دیگه 13 ماهت تمام شده به راهتی راه میری و میدویی و حسابی شیطون شدی به همین دلیل مامان دیگه فرصت نمیکنه خاطرات قشنگت رو بنویسه الان هم حمامت دادم و خوابوندمت که تونستم بشینم پای کامپیوتر ساعت 3.5 بعدازظهر و امروز روز تعطیلی مامان آخه دیگه مهر ماه شروع شده و هفته ای سه روز تنهات میزارم البته پیش مامانی و بابایی میمونی و حسابی هم بهت خوش میگذره طوری که گاهی با گریه میارمت خونه عزیزم پسر مهربونم با هردو پدربزرگ و مادربزرگ حسابی جور هستی و اونها هم خیلی دوست دارن و اما از شیطونی هات بگم جدیدا همه وسایل رو باید تو کهنه شور پیدا کنم ادویه زعفران فلفل دلمه ای برس خودت اسباب بازیهات آره همه رو میریزی تو کهنه شور تا الان هم یک لیوان و یک نمک...
4 مهر 1390

بدون عنوان

عزیزم دیگه روزهای آخر تعطیلات تابستان رو با هم میگذرونیم دیگه مامان از اول مهر میره سر کار و پسرم میره پیش مادربزرگها عزیزم چه تعطیلات خوبی بود کنار هم دیگه دلم میخواد میشد همیشه پیشت باشم و لحظه ای تنهات نذارم ولی فکر کنم این باعث بشه گلپسر مامان مستقل بار بیاد امیدوارم که اینطور باشه و تو در آینده از مامان ناراحت نشی
19 شهريور 1390

راه رفتن ابوالفضل

پسر یکسا له مامان دیگه حسابی شیطون شدی و مامان فرصت نمیکنه خاطرات قشنگت رو ثبت کنه الان هم خواب هستی که جرات کردم بشینم پای کامپدوتر از یک یا دو شب قبل از تولدت شروع کردی تمرین تنهایی ایستادن رو بدون اینکه دست به جایی به گیری و از یک شب قبل از عید فطریعنی 8 شهریور دو سه قدم راه رفتن رو شروع کردی من و بابا هم حسابی ذوق کردیم تو هم با خوشحالی بعد از هر دو سه قدم راه رفتن واسه خودت دست میزدی خلاصه تو خونمون عروسی بود توری که واسه عید فطر که خاله مهسا زنگ زد تبریک بگه مونده بود که چه خبره .آره عزیز مادر اولین قدمهات رو برداشتی چه قدر هم قشنگ و چه تلاشی کردی  و الان حدود 10 قدم رو به راحتی برمیداری .
19 شهريور 1390

حرف زدن

دو سه شب پیش بردیمت دکتر واسه چکاپ تو شیطون از خانم دکتر خواستی که بغلت کنه دکتر هم کلی نازت کرد و تو بغل خودش تورو معاینه کرد. حالا دیگه تا ازت غافل میشم میری روی تخت مامان بابا وایمیستی و اینکارت خیلی خطرناکه . گوشی تلفن رو دستت میگیری و در حال راه رفتن تلفنی حرف میزنی البته گوشی به جای اینکه کنار گوشت باشه میزاری پشت سرت . تاب تاب عباسی میخونی البته میگی تا تا دیدی دی    خلاصه هر روز از روز قبل شیرینتر و عزیز تر میشی  
19 شهريور 1390

تولد

عزیزم تولدت مبارک ٢٦ مرداد پسرم یک ساله شد چه زود گذشت این یک سال با تو عزیز مادر و چه روزهای قشنگی رو مامان بابا با تو گذروندن عزیزم خدارو برای اینکه تو رو به ما داد هرچقدر شکر کنم کمه و زبونم قاصر  .برات ٢٥ مرداد مصادف با تولد امام حسن تولد گرفتیم مامانی مادربزرگ عمه نازی ارین زن عمو مریم دنیا و امیرعلی مهمونات بودن اخر شب هم دایی بهمن اینها با بابایی اومدن شب خوبی بود بابا جون همه خونه رو برات تزیین کرد از دو شب قبل از تولدت شروع کردی تمرین ایستادن بدون اینکه دستت رو به جایی بگیری و روز تولدت دو قدم راه رفتی دیگه کم کم داری شروع میکنی راه رفتن راستی شب تولدت خاله فروغ دایی فرشید اینها و خاله مهسا زنگ زدن و خاله مهسا حسابی سورپرایزمون...
28 مرداد 1390

بهانه گیری

عزیزم از مسافرت که برگشتیم حسابی بهانه گیر شدی و حسابی مامان رو اذیت میکنی تمام روز تو خونه گریه میکنی و چسبیدی به مامان خیلی برات ناراحتم خیلی حوصلت سر میره بیرون هم که هوا خیلی گرم و نمیتونم ببرمت بیرون دیروز خانم همسایه اومد دم در فقط یک بار دیده بودمش و تو پریدی بغلش و دیگه حاضر نبودی پیش مامان بیایی و با اون رفتی بمیرم برات دلت میخواد از خونه بری بیرون سریع اومدم دنبالت ای شیطون مامان
21 مرداد 1390

مسافرت

عزیزم مدتی است که نتونستم چیزی بنویسم ١٨ تیر رفتیم مسافرت من وتو و بابا و مامانی و بابایی رفتیم تهران و نمین پیش خاله ها و دایی و بقیه خیلی خوش گذشت مخصوصا که خاله مهسا هم اومد تهران و همه پیش هم بودیم همه منتظر بودن کارهای تو و داداشی (پسرخاله رهام) رو ببینن شما با هم خوب بودین ولی تو شیطون گاهی داداشی رو اذیت میکردی و حمله میکردی اون هم گریه میکرد البته ظاهرا قصد ابراز علاقه داشتی با هم دریا رفتیم و تو اولش حاضر نبودی پا به آب بزنی و بالاخره علاقمند شدی و بزور بیرونت اوردیم خلاصه روزهای خیلی خوبی بود خونه خاله مریم هم رفتیم و رها و آرمیتان کوچولو رو هم دیدی
21 مرداد 1390