ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

بدون عنوان

عزیزم جدیدا خیلی به کتاب علاقه مند شدی و کتاب میاری و میشینی رو پای مامان یا بابا و میگی اینجا و ما هم برات کتاب میخونیم کتابهات رو خوب میشناسی و قتی میگم کتاب نینی یا حسنی میری و همون کتاب رو میاری فدات بشه مادر جدیدا برات شعر حسنی میخونم موی بلند روی سیاه ناخن دراز تو هم دستت رو تکون میدی و میگی واه واه واه  برات شعر بعبعی میخونم بعبعی میگه تو هم میگی بع بع دنبه داری تو هم میگی نه نه پس چرا میگی تو هم میگی بعبع  . تا بابا از اداره میاد دستش رو میگیری میکشی سمت اتاقت و میگی اتا یعنی بریم اتاق بازی بابا هم کیف میکنه و هنوز لباس درنیاورده میاد پیشت و باهم بازی میکنی تو مامان رو خیلی دوست داری ولی وقتی بابا هست خیلی شاد و سرحال میشی ...
19 دی 1390

باز هم مریضی

عزیز مادر امسال با این هوای آلوده دوباره مریض شدی دکتر گفته بود بهتره سرما نخوری به خاطر گوشت اما متاسفانه سرما خوردی یعنی هردو با هم مریض شدیم و چه مریضیی و هنوز هم کامل خوب نشدیم خدا به خیر بگذرونه این روزها به خاطر امتحانات دی ماه بیشتر خونه هستم ولی حیف که هردو مریض هستیم عزیزم تو هم به کنارم بودن عادت کردی و البته بهانه مریضی هم هست که همش چسبیدی به مامان الان هم خوابوندمت که تونستم کمی بشینم پای کامپیوتر
19 دی 1390

بدون عنوان

بالاخره تو و رهام مریض شدین و سه بار دکتر رفتیم هنوز هم خوب نشدی چقدر خوب شد که این روزها تعطیل شده رهام که با خاله مهسا رفتن خونشون و من و تو حسابی خونه نشین شدیم که تو زودتر خوب بشی تو این مدت دایی گفتن رو یاد گرفتی و تا میرفتیم خونه بابایی میگی دایی خاله مهسا هم یادت داد بگی تولد البته لللد 
25 آذر 1390

بدون عنوان

بالاخره به اومدن بابایی و مامانی از سفر مکه نزدیک شدیم چقدر کار داریم وچقدر ذوق و شوق از روز قبل از اومدن اونها مهمانها اومدن اول پدر بزرگ مادر بزرگ و عمو و زن عموی رهام اومدن بعد هم خاله مهسا اینها رسیدن  کلی از دیدن رهام (پسر خاله )ذوق کردیم و تو همش میخواستی بغلش کنی و ببوسیش ولی اون نمیگذاشت و این باعث دعوا بین شما دوتا میشد و مایه خنده ما خلاصه خونه بابایی رو چراغون کردیم و دم در پر از پارچه های زیارت قبول صبح پنجشنبه دایی فرشید اینها رسیدن و ظهر همگی رفتیم فرودگاه استقبال تو اولش بابایی و مامانی رو که دیدی غریبی کردی ولی کم کم باشون جور شدی و دیگه حاضر نبودی از بغل مخصوصا بابایی بیرون بیایی و باز تو و رهام سر بابایی دعوا و چقدر جا...
25 آذر 1390

یک مسافرت کوچولو

روز عید غدیر من و تو بابا رفتیم کیش ساعت 8 صبح پرواز داشتیم تو هواپیما بهت شیر دادم که گوشت اذیت نشه تو هم خوب خوابیدی 4 روز اونجا بودیم و حسابی خوش گذشت تو پسر خیلی خوبی بودی و اصلا بابا و مامان رو اذیت نکردی توی پاساز ها حسابی بدو بدو کردی البته کالسکه هم برده بودیم و خسته که میشدی توی کالسکه استراحت میکردی و خوراکی میخوردی  یک روز گشت دور جزیره رفتیم با تور تو ماشین موسیقی گذاشته بودن و تو پسر شیطون مامان با بقیه دست میزدی و میگفتی ددد کلی بعت خندیدیم به قول بابا واسه خودت گروه تشکیل داده بودی  
25 آذر 1390

حسادت

عزیز مادر اینقدر گرفتارم که دیگه خیلی کم فرصت میکنم که بیام پای کامپیوتر در واقع بیشتر به این دلیل که تو وقتی مامان میشینه پای لپ تاپ اصلا اجازه نمیدی که مامان کارهاشو انجام بده الان هم ساعت ١٢ شب خوابوندمت و نشستم کارهامو انجام بدم پسرم روز به روز شیرین تر میشی دیشب وقتی که بابا به شوخی سرش رو میگذاشت رو شونه مامان تو با عصبانیت سرش رو کنار میزدی و میخواستی که ما کنار هم نباشیم کلی به این کارت خندیدیم ای پسر حسود صبح ها وقتی از خواب بیدار میشی میگی کارتون جدیدا هم یاد گرفتی بگی حجی آخه جشن بیرق زنون مامانی و بابایی بود و تو هم از اونجا یاد گرفتی بگی حجی . از وقتی مامانی و بابایی رفتن سفر مکه تو پیش مادربزرگ پری میمونی و حسابی به اونها هم عا...
20 آبان 1390

شیرینکاریها

عزیز مادر چی بگم از شیرین کاریهات اینکه تا صدای اذان رو میشنوی دستهای کوچیکت رو دم گوشیت میبری و الله الله میگی البته به زبون خودت هفته پیش مامانی و بابایی رفتن سفر حج تمتع و تو تا آخرین لحظه نمیخواستی از بغلشون در بیایی خلاصه حسابی شیطون شدی راستی یک شب قبل از رفتن مامانی بابایی که خونه اونها بودیم یک دفعه تو گم شدی و هرچی تو خونه دنبالت گشتیم خبری ازت نبود همگی وحشت زده هرکدام به طرفی میگشتیم تا اینکه تو شیطون مامان با خونسردی از تو اتاق در حالیکه مسواک ابروی خاله مهسا تو دهنت بود و داشتی باهاش مسواک میزدی پیدات شد و همونجا من افتادم به گریه تو هم خیلی خونسرد یکی تو سر مامان زدی و رفتی جدیدا هم که همش میری رو میز وسط راه میری و چند بار هم ...
20 آبان 1390

هدیه روز کودک

پسرم بعداز ظهر بود رفتیم خونه بابایی بابا هم جایی کار داشت تو هم طبق معمول حسابی شیط.ونی کردی تا اینکه بابا اومد و برات یک تفنگ خرید این اولین تفنگ اسباب بازی که بابا واست خرید کلی ذوق کردی آخه هدیه روز کودک هم هستم عزیز مادر دوست دارم ولی اگر من بودم عروسک میخریدم واست   ...
18 مهر 1390