ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

سال نو مبارک

سال نو مبارک    حافظ گشوده ام و چه زیباست فال تو حتما قشنگ میشود امسال حال تو  با آن زبان فاخر و ایرانی اصیل فرخنده باد روز و شب و ماه و سال تو عیدت مبارک عزیزم  چه روزهای خوبی بود همه اومدن خاله فروغ اینها خاله مهسا اینها دایی فرشید جای غزال عزیزم خیلی خالی بود خلاصه شما و داداشی چه که نکردین حسابی بازی شادی همدیگه رو بغل میکردین چه ماچ و بوسه ای و یکدفعه دعوا میشد وای چه دعواهایی خلاصه باید یکی جدا میکرد با هم میخوردین با هم میخوابیدین و خلاصه همه چی باهم کلی بهتون خوش گذشت
26 فروردين 1392

خونه جدید

عزیز مامان چند وقتی میشه که فرصت نکردم خاطرات قشنگت رو بنویسم اواخر بهمن 91 بود که مامانی اینها اسبابکشی کردن بالاخره خونه آماده شد و کمی بعد از این که جا گیر شدن ما اسبابکشی رو شروع کردیم خیلی سخت بود چون دست تنها بودیم مخصوصا بابا جون خیلی خسته شد و همه زحمتها گردن ایشون بود شما هم که پیش مامانی بابایی بودی و مشکلی نداشتی بالاخره ما هم اسبابکشی کردیم به خونه جدید طبقه 4 و بابایی اینها هم طبقه 3 هستند  تو هم این خونه رو خیلی دوست داری بزرگتره و حسابی جا واسه جلون دادنت روزهای آخر اسفند بود حسابی کار داشتیم باید همه چیز روبراه میشد واسه عید که مثل هر سال مهمان داشتیم با باباجون میرفتم خرید و شما پیش مامانی بابایی میموندی لحظه شماری میک...
26 فروردين 1392

مسافرت زمستانی

بیش از یک ماه بود که خاله فروغ التماس می کرد که بیایید تهران و بالاخره دقیقه نود شرایط جور شد و با قطار من و تو و باباجون روز دوشنبه راه افتادیم البته شما کمی مریض حال بودی و صبح قبل از حرکت رفتیم دکتر و خلاصه اینکه خیلی نگرانت بودم و داشتم از سفر رفتن منصرف میشدم که بابا جون گفت باید بریم و انشالله ابوالفضل مشکلی نداره همینطور هم شد خداروشکر زود حالت خوب شد و خیلی هم خوش گذشت مامانی بابایی هم که تهران بودن خاله فروغ و عمو فریبرز اومدن استقبالمون رفتیم خونشون صبحانه خوردیم و بعد رفتیم شهرک سینمایی چندتا عکس خوشکل گرفتیم بعد هم نهار خونه دایی فرشید دعوت بودیم همگی رفتیم اونجا بعد از نهار شما خوابیدی و ما رفتیم خرید شما موندی خونه دایی فرشید ا...
20 بهمن 1391

مهمانی کوچک برای عمه

عزیز مامان این مدت وقتی مامان میرفت مدرسه شما هم میرفتی خونه عمه نازی و چقدر هم ذوق داشتی از چند روز قبل منتظر این روز بودی و همش میگفتی خوب مامان بریم دیگه بریم خونه عمه نازی تا اینکه روزی که منتظرش بودی رسید از ساعت ٦ونیم صبح بیدار شدی و خوشحال من و شما و باباجون رفتیم تا رسیدیم اونجا دم در بهت گفتم خوب بریم خونه عمه نازی فکر کردی من هم میام بالا گفتی خوب مامان تو برو مدرسه دیگه      ای پسر شیطون مامان رو دک میکنی خلاصه کلی ذوق کردی و اونجا هم حسابی بازی کردی عمه نازی میگفت خیلی بچه خوبی بودی و خیلی هم آروم اینقدر که عمه میگفت برام خیلی عجیب بود و فکر میکردم شاید حالت خوب نیست و هی میبوسیدت تو هم گفتی برو دنبال کار...
18 بهمن 1391

تعطیلات خوب زمستان

  عزیز مادر چه روزهای خوبی رو یا هم گذروندیم مامان تعطیل بود (به خاطر امتحانات دی ماه )و دو هفته کامل در خدمتت بودم چه لذت بخش بود صبح ها حدود ساعت هشت بیدار میشدی و از من میخواستی که تورو تو تخت خودم ببرم و بقیه خوابت رو اونجا میکردی من هم که از خدا خواسته که ساعتی رو کنارم و تو بغلم باشی خلاصه وقتی بیدار میشدی با شادی فراوون از این که میدیدی کنارت هستم میگفتی سلام صبح به خیر مامان بریم صبونه کارتون و با چه لذتی هردو میرفتیم برای دیدن کارتون و خوردن صبحانه و روزمون رو اینجور شروع میکردیم خلاصه تعطیلات تمام شد و مامان منا از فردا میره مدرسه و چون خونه مامانی دارن رنگ آمیزی میکنن شما فردا میری خونه عمه نازی البته مدتها است که منتظر ای...
30 دی 1391

بدون عنوان

جدیدا به آهنگها خیلی علاقه پیدا کردی همه چی آرومه رو کامل میخونی ازت فیلم گرفتم فرستادم واسه خاله فروغ و دایی فرشید اینها چند روز پیش هم که تولدم بود وقتی از مدرسه اومدم دم در با مامانی برام تولد مبارک خوندی و بهم تبریک گفتی الهی فدات شم بعد هم که با بابا جون با کادو و کارت تبریک اینترنتی حسابی سورپرایزم کردین شب هم که شام رفتیم بیرون بابا کمال مثل همیشه شرمنده ام کرد چهارشنبه هم که سفره ابوالفضل بود تو مدرسه خیلی دوست داشتم تو هم باشی بابا کمال تورو ساعت 11 آورد مدرسه پیشم شاگردهام کلی ذوق کردن یواشکی براشون چشمک میزدی بعد هم چون یکی از همکارام مراسم رو اجرا میکرد گفتی مامان اون خانمه داد میزنه روز پنجشنبه هم که مامانی بابایی رو بردیم فرود...
11 دی 1391

عزاداری ابوالفضل واسه امام حسین

مادر به فدات امسال هم واسه امام حسین مشکی پوشیدی (دوروز تاسوعا و عاشورا)امام حسین ازت قبول کنه عزیزم با اون زبون شیرینت هم واسه همه تعریف میکنی که امام حسین کشته شده ( آخه هنوز مفهوم شهید رو نمیدونی) و اینکه امام حسین تشنه بود آب هم بهش ندادن و یزید کافر امام حسین رو کشت . تو دسته ها و تعزیه خوانی هم شرکت کردی بابا جون بردت ولی چون نمیفهمیدی چی میگن گفتی مامان میگن باب اسفنجی  .یک شب هم همراه بابا جون و دو تا مامانی ها و مامان و شما رفتیم علی بن مهزیار اهوازی و زیارت کردیم شمارو تا به حال نبرده بودیم یادم رفته بود آخرین باری که رفته بودم اونجا تورو باردار بودم و حالا باهم رفتیم خداروشکر
7 آذر 1391

بدون عنوان

این روزها همش میگی مامان نگران نباش من میرم مدرسه تو بمون پیش مامانی بابایی هیچ وقت گریه نکن گلم من زود میام یا این که میگی من برم چادر بکشم رو ماشین زود میام  دو هفته پیش رفتیم پارک همه مهمون ما بودن تو و امیر علی و آرین چه ها که نکردین مثل فوتبال آمریکایی سه تایی میافتادین روی همدیگه و یکی باید جداتون میکرد حسابی باعث خنده همه شده بودین یه شب با بابا رفتی سوپر خرید کلی زبون ریختی به مغازه دار گفتی دست شما درد نکنه ممنون بابا گفت مردم بر میگشتن نکاه میکردن که این فسقلی کیه وقتی اومدی تو ماشین گفتی مامان به اقا کفتم (خیلی ممنون که تشکر  کردی از من) دیروز مراسم فاتحه خونی شوهر عمه فریده بود تورو گذاشتیم پیش مامانی و حسابی با کسر...
17 آبان 1391

بدون عنوان

وای از دست تو پسر شیطون آخه این چه کاری بود که کردی آره دیشب با بابا ایستادی تو پارکینگ تا با محمد متین و بیتا بچه های همسایه بازی کنی بابا هم مشغول حرف زدن با پدر بچه ها بعد از مدت کوتاهی دیدم صدای در زدن میاد در رو باز کردم دیدم تو پشت در هستی همراه دوستهات و از بابات هم خبری نیست بله با دوستات از پله ها بالا اومده بودی و سوار آسانسور شده و اومده بودی در خونه وقتی گفتم با کی اومدی محمد متین گفت ما رسوندیمش آخه اون فقط یک سال از تو بزرگتره و خواهرش هم از تو کوچکتر از دیشب تاحالا همش فکر میکنم آخه شما فسقلی ها چطور اومدین و چطور سوار آسانسور شدین دیشب بارها آیت الکرسی برات خونده بودم و فقط خدا تورو برام حفظ کرد آخه تو برای از پله پایین ...
28 مهر 1391