ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

بدون عنوان

عزیزم دیگه روزهای آخر تعطیلات تابستان رو با هم میگذرونیم دیگه مامان از اول مهر میره سر کار و پسرم میره پیش مادربزرگها عزیزم چه تعطیلات خوبی بود کنار هم دیگه دلم میخواد میشد همیشه پیشت باشم و لحظه ای تنهات نذارم ولی فکر کنم این باعث بشه گلپسر مامان مستقل بار بیاد امیدوارم که اینطور باشه و تو در آینده از مامان ناراحت نشی
19 شهريور 1390

راه رفتن ابوالفضل

پسر یکسا له مامان دیگه حسابی شیطون شدی و مامان فرصت نمیکنه خاطرات قشنگت رو ثبت کنه الان هم خواب هستی که جرات کردم بشینم پای کامپدوتر از یک یا دو شب قبل از تولدت شروع کردی تمرین تنهایی ایستادن رو بدون اینکه دست به جایی به گیری و از یک شب قبل از عید فطریعنی 8 شهریور دو سه قدم راه رفتن رو شروع کردی من و بابا هم حسابی ذوق کردیم تو هم با خوشحالی بعد از هر دو سه قدم راه رفتن واسه خودت دست میزدی خلاصه تو خونمون عروسی بود توری که واسه عید فطر که خاله مهسا زنگ زد تبریک بگه مونده بود که چه خبره .آره عزیز مادر اولین قدمهات رو برداشتی چه قدر هم قشنگ و چه تلاشی کردی  و الان حدود 10 قدم رو به راحتی برمیداری .
19 شهريور 1390

حرف زدن

دو سه شب پیش بردیمت دکتر واسه چکاپ تو شیطون از خانم دکتر خواستی که بغلت کنه دکتر هم کلی نازت کرد و تو بغل خودش تورو معاینه کرد. حالا دیگه تا ازت غافل میشم میری روی تخت مامان بابا وایمیستی و اینکارت خیلی خطرناکه . گوشی تلفن رو دستت میگیری و در حال راه رفتن تلفنی حرف میزنی البته گوشی به جای اینکه کنار گوشت باشه میزاری پشت سرت . تاب تاب عباسی میخونی البته میگی تا تا دیدی دی    خلاصه هر روز از روز قبل شیرینتر و عزیز تر میشی  
19 شهريور 1390

تولد

عزیزم تولدت مبارک ٢٦ مرداد پسرم یک ساله شد چه زود گذشت این یک سال با تو عزیز مادر و چه روزهای قشنگی رو مامان بابا با تو گذروندن عزیزم خدارو برای اینکه تو رو به ما داد هرچقدر شکر کنم کمه و زبونم قاصر  .برات ٢٥ مرداد مصادف با تولد امام حسن تولد گرفتیم مامانی مادربزرگ عمه نازی ارین زن عمو مریم دنیا و امیرعلی مهمونات بودن اخر شب هم دایی بهمن اینها با بابایی اومدن شب خوبی بود بابا جون همه خونه رو برات تزیین کرد از دو شب قبل از تولدت شروع کردی تمرین ایستادن بدون اینکه دستت رو به جایی بگیری و روز تولدت دو قدم راه رفتی دیگه کم کم داری شروع میکنی راه رفتن راستی شب تولدت خاله فروغ دایی فرشید اینها و خاله مهسا زنگ زدن و خاله مهسا حسابی سورپرایزمون...
28 مرداد 1390

بهانه گیری

عزیزم از مسافرت که برگشتیم حسابی بهانه گیر شدی و حسابی مامان رو اذیت میکنی تمام روز تو خونه گریه میکنی و چسبیدی به مامان خیلی برات ناراحتم خیلی حوصلت سر میره بیرون هم که هوا خیلی گرم و نمیتونم ببرمت بیرون دیروز خانم همسایه اومد دم در فقط یک بار دیده بودمش و تو پریدی بغلش و دیگه حاضر نبودی پیش مامان بیایی و با اون رفتی بمیرم برات دلت میخواد از خونه بری بیرون سریع اومدم دنبالت ای شیطون مامان
21 مرداد 1390

مسافرت

عزیزم مدتی است که نتونستم چیزی بنویسم ١٨ تیر رفتیم مسافرت من وتو و بابا و مامانی و بابایی رفتیم تهران و نمین پیش خاله ها و دایی و بقیه خیلی خوش گذشت مخصوصا که خاله مهسا هم اومد تهران و همه پیش هم بودیم همه منتظر بودن کارهای تو و داداشی (پسرخاله رهام) رو ببینن شما با هم خوب بودین ولی تو شیطون گاهی داداشی رو اذیت میکردی و حمله میکردی اون هم گریه میکرد البته ظاهرا قصد ابراز علاقه داشتی با هم دریا رفتیم و تو اولش حاضر نبودی پا به آب بزنی و بالاخره علاقمند شدی و بزور بیرونت اوردیم خلاصه روزهای خیلی خوبی بود خونه خاله مریم هم رفتیم و رها و آرمیتان کوچولو رو هم دیدی
21 مرداد 1390

ادامه مریضی

پسرم هنوز کامل خوب نشدی دیشب دوباره رفتیم دکتر و دکتر گفت نگران نباشین چیز مهمی نیست و دارو داد عزیزم اینروزها زیاد وقت ندارم بیام و خاطراتت رو بنویسم و نگرانتم .اما تو عزیز مادر همچنان شیطون هستی چند روز پیش با موبایل مامان زنگ زدی به عمه مامان اون هم تو جلسه بود  و فکر کرد مامان زنگ زده و دیگه اینکه یاد گرفتی در کمدت و کابینتها رو باز کنی و حسابی خودت از این بابت خوشحالی و مامان گرفتارالان هم داری با روروک تو خونه ویراز میری.
13 تير 1390

مریضی ابوالفضل

عزیز مادر اینروزها خیلی دلتنگم اخه تو عزیز دلم بیرون روی شدید داری و آزمایش نشون داد که میکروبی نزدیک بود بستریت کنن ولی چون خداروشکر اشتهات خوبه و بیحال نیستی دکتر فعلا دارو داده خداکنه زودتر خوب بشی آخه پسرم مامان و بابا تحمل بیماری تورو ندارن یکدونه که بیشتر نیستی خدا خودش همه بچه هارو حفظ کنه
5 تير 1390

پسرم 10 ماهه شد

پسرم ٢٦ خرداد ١٠ ماهت تمام شد حسابی شیطون شدی و من خیلی کم فرصت میکنم که پای اینترنت بشینم وخاطراتت رو ثبت کنم الان هم اومدی بغلم و یکی از دکمه های لپ تاپ رو کندی حالا به باباجون چی بگیم  امروز هم بردمت بهداشت و اما از شیطنتهات دیروز رفتی اتق خواب مامان بابا در رو از رو خودت بستی و از کشو بابا جون لباسهاشو بیرون ریختی وای خدا الان هم رفتی سراغ سیم سیار تلویزیون البته تو برق نیست فعلا مشغول اون هستی دیشب بالاخره گذاشتمت تو روروک از امیرعلی گرفتیم اخه دکتر گفته بهتره از روروک استفاده نشه تو هم زیاد خوشت نیومد اخه اینجوری راحت تر همه جا میری و با روروک دست و پات بسته است دورت بگرده مادر ...
29 خرداد 1390