ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

فعالیتهای تابستان

عزیزم دو جلسه است که به کلاس موسیقی میری خیلی ذوق داری خدا کنه تا آخرش همینجور باشه و یاد بگیری وقتی استاد نتهای دو   ر   و می رو یاد داد و خواست که شما تکرار کنی گفتی دو سه چهار و من کلی خندم گرفته بود سر کلاس نشستنت خیلی بامزه است چون خیلی ورجه وورجه میکنی و استاد صبوری به خرج میده راستی باباجون کلی کتابهایی که عمه نازی معرفی کرده بود خرید شما خیلی علاقه داره و میگی مامان بریم کتابها رو کار کنیم این کتابها واسه تقویت هوش ریاضی و علوم خیلی خوب هستن ممنون از عمه نازی که اینهارو معرفی کرد و ممنون از باباجون که همه رو خرید
7 مرداد 1392

تبصره

قبلا هم گفتم شما مدتی بود که عادت کرده بودی دم صبح بیایی رخنخواب مامان بابا و این اصلا خوب نیست (البته به گفته روانشناسها ) من هم وقتی از مسافرت برگشتیم تصمیم گرفتم که ترکت بدم و بهت گفتم اگر تا صبح تو تخت خودت بخوابی یه جایزه داری شما هم خوابیدی البته تا 8 صبح یا 7ونیم بیدار میشدی و یا میگفتی تو پیشم بخواب یا اینکه کلا بیدار میشدی میگفتی گرسنه هستم که البته فهمیدم کلکی بیش نیست خلاصه مامان منا بیچاره زبون روزه فصل تابستان و تعطیلی که آدم دوست داره کمی بیشتر بخوابه باید کله سحر بیدار میشد بیشتر ناراحت خودت بودم که اینقدر زود بیدار میشدی بابا گفت تبصره بزار یعنی اگر صبح اومد تخت ما اشکال نداشته باشه ولی نصف شب نیاد من میدونستم که این تبصره در...
29 تير 1392

مسافرت تابستانی

چه روزهای خوبی بود امام رضا طلبید و همه با هم رفتیم پابوس امام رضا و نیمه شعبان رو اونجا بودیم پسرم شما نظر امام رضا بودی و باید زودتر از اینها میرفتیم پابوس که نشد و شکر خدا که امسال قسمت شد بریم ما همراه بابایی مامانی خاله مهسا اینها و خاله فروغ اینها حسابی خوش گذشت اول رفتیم تهران خاله مهسا هم از نمین اومد و همه باهم شنبه 1 تیر ماه حرکت کردیم راه خیلی زیاد بود استان گلستان تو دهکده ای به اسم تنگه راه موندیم وای که تو و داداشی چه شیرین بازی میکردین و باعث تفریح همه ما روز بعد حرکت کردیم به سوی مشهد مقدس خانه ای گرفتیم و قبل از رفتن به حرم دست شما در رفت درست مثل پارسال اینقدر حال همه گرفته شد چقدر گریه کردیم سه تا بیمارستان رفتیم تا اینکه...
28 تير 1392

پسرم میوه خورد

عشق مامان نمیدونم چرا اینقدر با میوه های تابستونه واقع اصلا اهل ریسک کردن نیستی وقتی میوه تابستون میاد حاضر نیستی امتحان کنی که چه طعمی داره پارسال وقتی رفتیم خونه خاله مهسا و دیدی که رهام میوه میخوره شروع کردی به خوردن بابا اینقدر خوشحال شد که میگفت باید جشن بگیریم امسال هم هرچی تلاش کردم حاضر به امتحان کردن نبودی تا اینکه دیروز با چه ترفندی راضی شدی زردآلو و عصری هم هلو بخوری من هم مجبور شده بودم قول یه ماشین بدم و بابا جون هم زحمت کشید و واسه شما ماشین خرید جایزه میوه خوردن خداروشکر همین که امتحان کردی دیگه مشکل حله
26 خرداد 1392

آخ جون بابا جون comment گذاشت

هورا هورا بالاخره باباجون نظر نوشت همیشه میرفت مطالب وبلاگ رو میخوند ولی دریغ از یه نظر و همیشه نظراتش رو شفاهی میگفت فدات شم بابا جون (از طرف مامان جون ) گل پسرم امروز هم مثل روزهای دیگه صبح زود بیدار شدی یعنی از زور دستشویی بیدار میشی و حاضر هم نیستی بری دستشویی هی گفتی مامان صبح به خیر مامان پاشو صبحونه بخوریم مامان به من نون سوخاری بده آخه بچه 8 صبح پاشیم چکار بالاخره 8 و نیم پاشدیم من دوست دارم زود بیدار شیم مشکل اینجاست که شما زود خوابت میگیره نه میخوابی  و نه اینکه میزاری کارهام رو انجام بدم و بهانه میگیری امروز واست لازانیا که دوست داری درست کردم به زور کارتون بیدار موندی غذا خوردی و خوابیدی حالا من منتظرم که بابا جون بیاد نها...
25 خرداد 1392

پسر نامرتب

گاهی واقعا نامرتب میشی یه روز که حسابی اتاقت رو مرتب کرده بودم تا بعد از ظهر اتاق رو به وضعی درآوردی که هرکس میدید تصور میکرد این اتاق یک ماهه که جمع نشده گفتم باید بیایی و کمک کنی تا اتاق رو مرتب کنیم رفتی جای عروسکها نشستی مثلا میخواستی کمک کنی من هم ازت عکس گرفتم ...
20 خرداد 1392

یه سفر 4 روزه

برای ٤ روز تعطیلی خرداد همراه مامانی و بابایی عمه نازی اینها و عمو علی (دوست بابا جون ) رفتیم اطراف شهرکرد جایی به اسم گهرو خونه یکی از اقوام مامانی به اسم خاله گلی البته عمه نازی اینها رفتن اصفهان و فقط یک شب با ما بودن شما هم با آرین حسابی آتیش سوزوندی عمو علی هم پسری داشت همسن آرین به اسم بهنود حسابی خوش گذشت ولی شما بهانه خونه رو میگرفتی و میگفتی بریم خونمون البته وقتی بیرون میرفتیم کلی بازی میکردی ولی خسته که میشدی بهانه میگرفتی که بریم خونه یا میگفتی ماشین قرمزه که خاله فروغ خریده رو میخوام غذا هم اصلا نمیخوردی و من خیلی ناراحت میشدم وقتی رسیدیم اهواز مامانی (مامان خودم )واسمون غذا درست کرده بود و تو با چه ولعی غذا خوردی و چه قدر رفتار...
20 خرداد 1392

بابایی رفته چشمش رو بکنه

شیرین زبونم بابایی دو روز پیش بستری شد بیمارستان واسه عمل آب مروارید چشم صبح وقتی از خواب بیدار شدی گفتم پسرم باید برم بیمارستان پیش بابایی گفتی من هم میام گفتم نمیشه بچه ها رو راه نمیدن شما برو پیش مامانی( مامان بابا) با هم رفتیم اونجا تا رسیدیم گفتی مامانی بابایی رفته چشمش رو بکنه
7 خرداد 1392

یه قصه

همیشه این قصه رو برات تعریف کردم اول قصه رو میگم بعد میگم که تو چطور جوابم رو دادی و اما قصه یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه روز بابا کمال با مامان منا ازدواج کرد اونها زندگی خوبی داشتن ولی دلشون یه بچه کوچولو میخواست گفتن خدایا میشه به ما یه بچه بدی و خدا در جواب گفت باید صبر کنید اونها به زندگیشون ادامه دادن ولی باز هم دلشون بچه خواست باز هم گفتن خدایا به ما یه بچه بده ولی باز هم خدا گفت باید صبر کنی اونها باز هم صبر کردن و اینقدر دعا کردن تا اینکه یه روز مامان منا دید یه چیزی تو دلش تکون میخوره و کم کم شکمش بزرگ شد و یه روز بابا کمال مامان منا رو برد بیمارستان و دکتر تورو از تو شکم مامان درآورد اینقدر همه خوشحال شدن و بابا کمال گفت ...
7 خرداد 1392