ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

خاطرات روزهای گذشته

مامان جون شرمنده اینقدر دیر اومدم سال جدید شده سال 94 اول از حرفات بگم به ابگرمکن میگی (حمام روشن کن ) مدتیه که صحبت از فناوری و تکنولوژی میکنی مثلا با لگو ماشین میسازی میگی این تکنولوژی ساختش مربوط به آلمان ولی من ساختمش فدات بشم شیرین زبونم  یه روز عصبانی شدم از اینکه خونه رو به هم ریختی گفتم ابوالفضل جمع نکنی وسایلت رو دوتات میکنم پرسیدی بابا یه سوال دوتات میکنم یعنی چی؟ 10 ترم زبان رو هم که درواقع دوره ps بود تمام کردی و وارد دوره جدید شدی تو این دوره جمله سازی کار میشه تو هم که خیلی تلاش میکنی جمله بگی مثلا its big car -its blue car -its big tiger  من و بابا سعی کردیم از ماهواره استفاده خوب داشته باشیم مثلا سریالهای ...
20 فروردين 1394

مامان میدونی کی عاشقت شدم

امروز وقتی از مدرسه اومدم گفتی مامان میدونی از کی عاشقت شدم گفتم نه از کی گفتی از وقتی که خدا تورو بهم هدیه داد بعد پرسیدی مامان تو از کی عاشقم شدی گفتم از وقتی فهمیدم تو دلم نی نی دارم عاشقت شدم ازت مواظبت کردم که سالم بمونی غذای خوب میخوردم که به تو هم غذای خوب برسه گفتی مامان سالاد ماکارونی هم میخوردی  اینقدر که سالاد ماکارونی دوست داری و اما از روزهای گذشته بگم واسه حدود یک ماه خاله مهسا و داداش اومدن اینجا درست زمانی که بابا جون امتحان داشت و حسابی به نفع بابا جون شد آخه بابا مرخصی گرفت که درس بخونه شما هم از صبح میرفتی پایین و مشغول بازی فقط واسه خواب ظهر میاوردمت بالا دوباره بیدار میشدی پایین میرفتی تا آخر شب من هم که تعطیلاتم...
15 بهمن 1393

بوی عشق

مادر به فدات که همش دنبال این هستی که بهترین لحظات رو باهم داشته باشیم مثلا میگی مامان بیا ظهر نخوابیم خیلی لذت داره منم که کیف میکنم میگم باشه ولی از غروب که میشه دیگه وای نمیشه کنترلت کرد و رفتارات عجیب غریب میشن حسابی هایپر میشی پریشب که ظهرش نخوابیده بودی و من هم ساعت 10 شب میخواستم به زور بخوابونمت که هم باباجون به درسهاش برسه هم من برم سراغ طرح سوال واسه امتحانات شاگردهام به زور بغلت کردم و خلاصه سرت رو گذاشتی روی سینه ام و خلاصه گفتی مامان بو کن یه بویی میاد گفتم بوی چی گفتی بوی عشق  من که حسابی تعجب کرده بودم گفت عشق کی؟ گفتی عشق من و تو وای که رفتم تو عرش خدایا بهشتت همینجاست ممنونم خلاصه من هم کلی اصرار که بوی عشق هر سه ماست...
9 دی 1393

مریضی پسرم

همه زندگی مامان و بابا از مهدکودک رفتن محروم شدی متاسفانه بارفتن به مهد حسابی مریض شدی سرفه و سرفه و سرفه یه مدت نرفتی خوب خوب شدی به محض دوباره رفتن سرفه ها شروع شد و دل ما غرق غصه دکتر گفت دیگه نفرستش مهد ماهم که این همه تلاش کرده بودیم شما رو جای خوب فرستاده بودیم و ببر و بیار هیچ دیگه این هم از شانس ما خیلی ناراحتم دوست نداشتم تو خونه بمونی ولی خوب سلامتیت مهمتره عزیز دلم سرفه هات داغونت کرده من و بابا هم حسابی اعصابمون خرابه عزیز دلم انشالله که هرچه زودتر خوب بشی  پارکینگ پسرم پسرم هر روز یه طراحی جدید داره واسه چیدن ماشینهاش این هم نقاشی ابوالفضل که میگه خودم هستم و عموغلامرضا که دستم رو گرفته این هم رابین هود کوچولو ...
26 آذر 1393

روزهای گذشته

سلام عشقم واقعا من رو ببخش خیلی دیر اومدم واسه نوشتن خاطرات قشنگت تو این مدت اتفاقات زیادی افتاد و حسابی درگیر بودیم از جمله این که مامان عموی عزیزش رو از دست داد روزهای خیلی بدی رو پشت سر گذاشتیم و دایی فرشید خاله فروغ و خاله مهسا اینها همه اومدن فدای تو فکر کردی عید شده که همه اومدن مخصوصا که داداشت(پسرخاله رهام) هم اومده بود خیلی کوتاه بود ولی واسه شما دوتا بچه خیلی خوب بود کلی ذوق کردین که همدیگه رو دیدین روز خاکسپاری اجازه داداش رو گرفتیم و هردو باهم رفتین مهدکودک کیفهاتون رو پر خوراکی کردم حسابی ذوق کرده بودین ظهر هم اومدیم دنبالتون هردو رو بردیم مسجد تو مسجد پیش باباهاتون بودین چه آتیشی سوزوندین دوتایی بعد هم که با عموغلامرضا بازی میک...
17 آذر 1393

عکسهای مهدکودک (موسسه خلاقیت)

پسرم  عشقم مدتی است که فرصت نکردم مطلبی بنویسم با مهدکودک رفتنت حسابی وقتم پرشده کلی عکس دارم از مهد که مدیر موسسه لطف کردن و در حال کار و بازی اط شما عکس گرفتن امروز هم برام یه روز خاص اولین جلسه اولیا که در موسسه تشکیل میشه یه عمر که والدین شاگردهامون رو خواستیم بیان جلسه امروز باید واسه پسر خودم تو جلسه شرکت کنم چقدر لذت بخش خیلی ذوق دارم و اما عکسها بعضیهاشون مربوط به روز جهانی کودک که شما مشغول رقصیدن هستین مادر به فدات یه روز هم که حسابی تیپ کردی رفتی موسسه کلی عکس تکی ازت گرفتن و واسم فرستادن  ...
10 آبان 1393

پسرم بهت افتخار میکنم

پسرم عزیز مادر به مهد عادت کردی البته وقتی کسی ازت میپرسه مهد رو دوست داری یا نه میگی نه فقط کلاس زبان رو دوست دارم و فکر میکنم دلیلش این که یه سال مداوم کلاس زبان رفتی و عادت کردی ولی واسه مهد رفتن هم خیلی سرحال و خوشحال میری و وقتی هم میام دنبالت هم همینطور خیلی خوشحالی و معلوم که حسابی بهت خوش میگذره یه روز اومدم دنبالت و وضعیتت رو از خانم روانشناس مهد پرسیدم گفت خوبه ولی مربیش گفته کمی سر کلاس حواسش پرت میشه خیلی نگران شدم و حدس زدم که باید از حرف زدنهای زیاد باشه فردای اونروز باز خانم روانشناس رو دیدم و گفت که اون حرف مربی واسه روز اول بوده و الان مربی گفته خیلی ازش راضی هستم و خانم روانشناس هم اینقدر از اخلاقت تعریف کرد که گریه ام گرفت...
19 مهر 1393