ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

کاشکی من هم یه روز بزرگ شم

عشق مامان گاهی چه ارزوهایی میکنی یه بازی فکری داری که کلی قطعات کوچک داره خیلی وقت پیش در حال دو و در حالی که این بازی دستت بود افتادی و همه رو ریختی من عصبانی شدم و دعوات کردم که چرا دقت نکردی چند روز پیش دوباره تقاضا کردی که با اون بازی کار کنیم دوباره دویدی و گفتم مامان مواظب باش که نریزن گفتی مثل اون دفعه که دعوام کردی گفتم اره گفتی مامان کاشکی من هم یه روز بزرگ شم و با تو دعوا    خیلی جا خوردم گفتم یعنی بزرگ شدی با مامان دعوا میکنی ؟گفتی آره دیگه وقتی چیزی رو بریزی دعوات میکنم     میخوام دکتر بشم   همیشه میگی میخوام دکتر داروخانه بشم که به مریضها دارو بدم دیروز گفتی به مریضها دارو بدم با اب...
13 آبان 1392

بدون عنوان

یه روز به بابا جون گفتم کتابهای انگشتی رو باهات کار کنه رفتم تو آشپزخونه دیدم صدایی از بابا نمیاد فقط صدای تو میاد بابا اومد پیشم گفت به من میگی باهاش کار کن خودش از اول تا آخرکتاب رو از خودش پرسیده خودش هم جواب داده آخره هر جواب هم خودش رو تشویق کرده مثلا پرسیده کدوم یکی از این ها سریعتر حرکت میکنه جواب دادی هواپیما بعد هم گفتی افرین
3 آبان 1392

مسافرت پاییزه

چهارشنبه به مناسبت عید قربان تعطیل بود ما هم سه شنبه بعد از تایم اداری  ساعت  3ونیم بعدازظهر راه افتادیم شب قبل همه چیز رو آماده کرده بودم  حتی ناهار سه شنبه و شام توی راه آخه سه شنبه مدرسه بودم خلاصه حرکت کردیم به سمت اصفهان شما هم کلی ذوق که میخوایم بریم مسارفت واسه توی راه باباجون کلی خوراکی واست خریده بود اما شما فقط هویج و سیب حسابی هم تو صندلیت خوابیدی بازی کردی تا اینکه 11ونیم شب رسیدیم بابا جون از قبل هتل رزرو کرده بود خیلی خسته بودیم البته اول کلی ذوق اتاق رو کردی بعد هم گفتی پس اتاق من کو فکر کردی مثل خونه خودمون باید اتاق جدا داشته باشی بعد هم سریع ماشینهات رو در آوردی و روی تخت بازی کردی و بعد هم که خوابیدیم صبح بع...
3 آبان 1392

دنیایی پر از آشوب

تابستان هم گذشت چه روزهای خوبی من و تو با هم داشتیم صبح بیدار میشدیم و با هم یه صبحانه مفصل  می خوردیم که شاید خوردنش یکساعتی طول میکشید  خیلی مزه میداد بعد هم شما مشغول بازی و من هم کاره خونه و بازی با شما چه لذت بخش بود و بعد خوابوندن شما و انتظار برای اومدن بابا جون دیگه مهر از راه رسید و باید برم مدرسه و پسر گلم رو بسپارم دست مامانی بابایی  از چند روز قبل شروع کردم به آماده کردن ذهنی شما یه روز صبح بهم گفتی مامان تو دنیای منی درواقع حرفهای خودم رو تحویلم میدی کلی ذوق کردم و بعداز ظهر همون روز گفتم پسرم تو دنیای منی گفتی آره مامان وقتی میری مدرسه دنیای من آشوب میشه نمیدونستم گریه کنم یا خوشحال باشم که اینقدر قشنگ حرف میزنی ...
4 مهر 1392

نگرانی برای بابا

بالاخره بابا جون بعد از چند سال تصمیم گرفت انحراف بینی رو عمل کنه البته دکتر گفت باید همراه با زیبایی باشه وگرنه نتیجه مطلوب حاصل نمیشه من اینقدر گرفتار شدم که نتونستم خاطرات اون روزها رو بنویسم روز عمل شما رو گذاشتم پیش مامانی بابایی باباجون هم که باید سیبیل ها رو  میزد صبح زود بیدار شد و سروصورتی صفا داد اولین بار بود که سبیلهارو میزد خیلی واسش سخت بود و قیافش حسابی تغییر کرد من هم که خیلی دلهره داشتم واسه عمل بابا وبا هم رفتیم بیمارستان ساعت 11.30 بابا رو بردن اتاق عمل بعد از کمی مامانی(مامان بابا) اومد پشت در اتاق عمل پیشم بابایی هم(بابای مامان) میخواست بیادکه گفتم اومدنش بیفایدست چون راه نمیدادن خلاصه 2.15 بابا رو ...
31 شهريور 1392

دندان پزشکی

عسلکم هفته پیش بردمت بهداشت چکاپ سه سالگی که یه نامه دادند واسه دندان پزشکی و انجام فلورایدتراپی که در واقع برای جلوگیری از پوسیدگی دندانهاست  امروز رفتیم طب صنعتی و پیش خانم دکتر دندانپزشک قبلش باهات صحبت کرده بودم شما هم خیلی پسر خوبی بودی و هرچی خانم دکتر گفت انجام دادی خانم دکتر هم در پایان کار بهت جایزه داد (آینه و مسواک) کلی ذوق کردی و گفتی من که خودم مسواک دارم  دکتر هم گفت باشه این هم یکی دیگه خلاصه ٦ ماهی یکبار باید ببرمت برای انجام فلورایدتراپی از وقتی که برگشتیم خونه شما شدی خانم دکتر و من هم مریض و آینه مخصوص دندان رو هل میدادی تو دهن مامان بیچاره و تا میگفتم ابوالفضل یا پسرم میگفتی من خانم دکتر هستم قربونت برم راس...
17 شهريور 1392

اومدن بابایی مامانی- اولین آهنگ

یکشنبه 9 شهریور مامانی بابایی بعد از دو ماه و نیم که نمین و تهران و اصفهان بودند به اهواز اومدند با کلی سوغات واسه پسره گلم حسابی دلشون  واسه تو تنگ شده بود تو هم به مامانی گفتی منم دلم واسه شما تنگ شده خلاصه از تنهایی دراومدیم دو شب پیش رفتی پای سازت که تمرین کنی البته من و بابا هم در کنارت طبق معمول گفتی اول خودم آهنگ بزنم ما هم گذاشتیم هر چی دوست داری بزنی شروع کردی اهنگ زدن و خوندن ( چشمهات و باز کن من دارم باهات حرف میزنم            چشمهات و ببند سرگرم لالا  شو ) خلاصه این اولین شعری بود که گفتی ما هم کلی خندیدیم و اما فحشهایی که یاد گرفتی البته با اسباب با...
15 شهريور 1392