ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

پسرم 5 سالگیت مبارک

پسرم عشق مامان و بابا 5 سالگیت مبارک 26 مرداد سالگرد باشکوهترین روز زندگیمان  تبلور بی همتاترین عشق دنیایی بله 5 سال پیش در چنین روزی پسرم چشم به جهان گشود و مارا غرق در شادی وسرور نمود تو بهترین هدیه خداوند به ما هستی عزیز دلم و من هیچگاه نمیدانم چطور میتوانم بخاطر وجود نازنینت شکرگزار خداوند مهربانم باشم زود بزرگ نشو مادر کودکیت را بی حساب میخواهم و در پناهش جوانیم را زود بزرگ نشو فرزندم     قهقهه بزن  جیغ بکش  گریه کن  لوس شو  بچگی کن  ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام . آرام آرام پیش برو هرچه جلوتر میروی همه چیز تندتر از تو قدم بر می دارد . حالا هنوز دنیا به پا...
11 شهريور 1394

تابستان 94

تابستون داره تموم میشه و مامان فرصت نکرد این مدت چیزی بنویسه حالا اومدم از مسافرت و تولد قشنگت بگم اول تولدت رو بگم که امسال قرار بود روز تولدت مشهد باشیم و از قبل این رو برات توضیح دادیم ولی مدام سراغ تولدت رو میگرفتی و میگفتی نمیشه جشن تولدم اهواز باشه خلاصه دیدیم خیلی مشتاق جشن تولد هستی یه شب قبل از اینکه به مسافرت بریم عمه نازی همه رو دعوت کرد خونه بابابزرگ ما هم اون شب کیک سفارش دادیم و خلاصه تولدت رو همونجا گرفتیم بهت خیلی خوش گذشت بقیه هم زحمت کشیدن و هدایایی رو برات تهیه کردن خیلی خوب بود عمو اصغر هم که همیشه سر به سرت میگذاشت و بهت میگفت سیبیلت رو بده برا قرمه سبزی یه تیغ اصلاح بهت هدیه داد که حسابی باعث خنده شد و  اما کلاس...
10 شهريور 1394

دستهای کوچک دعا

بهترین شبهای دعا شبهای قدر هم گذشت پسرم امسال خیلی دعا کرد و خیلی خواسته داشت از خدا شفای هردو بابابزرگ با کمال رفت احیا و حسابی دعا کرد خدایا خودت دلشادش کن خواسته اش رو برآورده کن خدایا پسرم دستهای کوچیکش رو به سمتت دراز کرده خدایا دست خالی برش نگردون نا امیدش نکن شب نوزدهم رفتی با بابا وقتی برگشتی گفتی مامان فقط واسه بابایی و بابابزرگ دعا کردم  و شب بیست و یکم اومدی گفتی مامان واسه همه دعا کردم یه دفعه گفتی وای فقط داداش یادم رفت بعد نشستی رو مبل دستهات رو گرفتی بالا گفتی خدایا داداشم هیچوقت مریض نشه مادر به فدات تو ماه رمضون مرتب دور هم بودیم یه شب همگی خونه عمو جمال یه شب همه خونه بابابزرگ یه شب هم همه افطار خونه ما و دیشب هم...
20 تير 1394

شروع تعطیلات

مهربان پسرم تعطیلات مامان به ظاهر شروع شده و دربست درخدمت شماهستم شما که به دلیل مریضی فقط مهر و ابان و کمی از آذر رو مهد رفتی از اول اردیبهشت دوباره به مهد رفتی و انشالله تا آخر خرداد  بدون مشکل بتونی بری. به همین دلیل مامان کارش شده بردن و آوردن شما یعنی روزی 4 بار این مسیر رو باید برم و بیام چون دیگه اکثر روزها مدرسه نمیرم شما هم باید ساعت 9 مهد باشی (البته موسسه خلاقیت)پس کمی بیشتر فرصت داری بخوابی حسابی خوابت تنظیم شده شبها ساعت 10 میخوابی و صبح به راحتی بیدار میشی ظهر زود میخوابی کلاس زبان هم شده هفته ای 3 روز روز شنبه 16 خرداد آزمون پایان ترم 12 رو داری دوره play time  معلمت خیلی ازت راضیه و طبق معمول حاضرنیستی تو خونه درس...
16 خرداد 1394

روز پدر مبارک

گفــت : با پدر یه جمـــله بســـاز گفتــم: من با پدر جمله نمیســازم ، دنیــــــــامو می سازم        پدر عزیزم روزت مبارک   تقدیم به همسر عزیزم به مناسبت روز مرد مرد من زیباترین ترانه هستی را تو در گوشم زمزمه کردی و لطیفترین احساس عالم وجود یعنی مادر شدن را با وجود تو تجربه کردم دستان زمخت ولی قدرتمندت را در دستانم میفشارم تا احساس امنیت پیش از پیش مرا فراگیرد و در چشمان عاشق و پرهیبتت خیره میشوم  و بی هیچ بهانه ای با تمام وجود فریاد میزنم دوستت دارم امسال روز پدر باباجون کنارمون نبود ماموریت رفته البته تونستیم تصویری باهاش صحبت کنیم و بهش تبریک بگیم و اما عکسهایی از عید و مه...
12 ارديبهشت 1394

خاطرات روزهای گذشته

مامان جون شرمنده اینقدر دیر اومدم سال جدید شده سال 94 اول از حرفات بگم به ابگرمکن میگی (حمام روشن کن ) مدتیه که صحبت از فناوری و تکنولوژی میکنی مثلا با لگو ماشین میسازی میگی این تکنولوژی ساختش مربوط به آلمان ولی من ساختمش فدات بشم شیرین زبونم  یه روز عصبانی شدم از اینکه خونه رو به هم ریختی گفتم ابوالفضل جمع نکنی وسایلت رو دوتات میکنم پرسیدی بابا یه سوال دوتات میکنم یعنی چی؟ 10 ترم زبان رو هم که درواقع دوره ps بود تمام کردی و وارد دوره جدید شدی تو این دوره جمله سازی کار میشه تو هم که خیلی تلاش میکنی جمله بگی مثلا its big car -its blue car -its big tiger  من و بابا سعی کردیم از ماهواره استفاده خوب داشته باشیم مثلا سریالهای ...
20 فروردين 1394

مامان میدونی کی عاشقت شدم

امروز وقتی از مدرسه اومدم گفتی مامان میدونی از کی عاشقت شدم گفتم نه از کی گفتی از وقتی که خدا تورو بهم هدیه داد بعد پرسیدی مامان تو از کی عاشقم شدی گفتم از وقتی فهمیدم تو دلم نی نی دارم عاشقت شدم ازت مواظبت کردم که سالم بمونی غذای خوب میخوردم که به تو هم غذای خوب برسه گفتی مامان سالاد ماکارونی هم میخوردی  اینقدر که سالاد ماکارونی دوست داری و اما از روزهای گذشته بگم واسه حدود یک ماه خاله مهسا و داداش اومدن اینجا درست زمانی که بابا جون امتحان داشت و حسابی به نفع بابا جون شد آخه بابا مرخصی گرفت که درس بخونه شما هم از صبح میرفتی پایین و مشغول بازی فقط واسه خواب ظهر میاوردمت بالا دوباره بیدار میشدی پایین میرفتی تا آخر شب من هم که تعطیلاتم...
15 بهمن 1393

بوی عشق

مادر به فدات که همش دنبال این هستی که بهترین لحظات رو باهم داشته باشیم مثلا میگی مامان بیا ظهر نخوابیم خیلی لذت داره منم که کیف میکنم میگم باشه ولی از غروب که میشه دیگه وای نمیشه کنترلت کرد و رفتارات عجیب غریب میشن حسابی هایپر میشی پریشب که ظهرش نخوابیده بودی و من هم ساعت 10 شب میخواستم به زور بخوابونمت که هم باباجون به درسهاش برسه هم من برم سراغ طرح سوال واسه امتحانات شاگردهام به زور بغلت کردم و خلاصه سرت رو گذاشتی روی سینه ام و خلاصه گفتی مامان بو کن یه بویی میاد گفتم بوی چی گفتی بوی عشق  من که حسابی تعجب کرده بودم گفت عشق کی؟ گفتی عشق من و تو وای که رفتم تو عرش خدایا بهشتت همینجاست ممنونم خلاصه من هم کلی اصرار که بوی عشق هر سه ماست...
9 دی 1393

مریضی پسرم

همه زندگی مامان و بابا از مهدکودک رفتن محروم شدی متاسفانه بارفتن به مهد حسابی مریض شدی سرفه و سرفه و سرفه یه مدت نرفتی خوب خوب شدی به محض دوباره رفتن سرفه ها شروع شد و دل ما غرق غصه دکتر گفت دیگه نفرستش مهد ماهم که این همه تلاش کرده بودیم شما رو جای خوب فرستاده بودیم و ببر و بیار هیچ دیگه این هم از شانس ما خیلی ناراحتم دوست نداشتم تو خونه بمونی ولی خوب سلامتیت مهمتره عزیز دلم سرفه هات داغونت کرده من و بابا هم حسابی اعصابمون خرابه عزیز دلم انشالله که هرچه زودتر خوب بشی  پارکینگ پسرم پسرم هر روز یه طراحی جدید داره واسه چیدن ماشینهاش این هم نقاشی ابوالفضل که میگه خودم هستم و عموغلامرضا که دستم رو گرفته این هم رابین هود کوچولو ...
26 آذر 1393

روزهای گذشته

سلام عشقم واقعا من رو ببخش خیلی دیر اومدم واسه نوشتن خاطرات قشنگت تو این مدت اتفاقات زیادی افتاد و حسابی درگیر بودیم از جمله این که مامان عموی عزیزش رو از دست داد روزهای خیلی بدی رو پشت سر گذاشتیم و دایی فرشید خاله فروغ و خاله مهسا اینها همه اومدن فدای تو فکر کردی عید شده که همه اومدن مخصوصا که داداشت(پسرخاله رهام) هم اومده بود خیلی کوتاه بود ولی واسه شما دوتا بچه خیلی خوب بود کلی ذوق کردین که همدیگه رو دیدین روز خاکسپاری اجازه داداش رو گرفتیم و هردو باهم رفتین مهدکودک کیفهاتون رو پر خوراکی کردم حسابی ذوق کرده بودین ظهر هم اومدیم دنبالتون هردو رو بردیم مسجد تو مسجد پیش باباهاتون بودین چه آتیشی سوزوندین دوتایی بعد هم که با عموغلامرضا بازی میک...
17 آذر 1393