ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

افطاریهای ماه رمضان

امتحان بابا جون که تمام شد واسه آخرین امتحان برگشتش با هواپیما بود من و تو رفتیم فرودگاه یه دسته گل کوچولو هم گرفتیم که شما بدی به باباجون و خسته نباشید بگی البته شما تا بابارو دیدی دویدی جلوش و طبق معمول منتظره سوغات بودی خلاصه امتحانها هم تمام شد و بابا سرحال و خوشحال به خونه اومدن خداروشکر نتیجه هم عالی بود فقط این وسط مامان بیچاره حسابی این مدت نفرین شده بود توسط باباجون که چرا وادار به درس خوندن شده بیا و خوبی کن جمعه شب دعوت شدیم خونه مادربزرگ ما و عمه نازی اینها و عمو جمال اینها وای که شما سه تا شیطونک چه ها که نکردین البته حسابی بهت خوش گذشت و میگفتی مامان بازم بریم با آرین بازی کنم و لی اینقدر سروصدا کردین که مجبور شدیم زود برگر...
24 تير 1393

یه سفر کوتاه و یه تجربه جدید

جدی جدی تنبل شدم پسرم من رو ببخش که خاطراتت رو اینقدر دیر به دیر مینویسم الان هم شما و باباجون خواب تشریف دارین اومدم تو اتاق آخری که واسه بابا جون لباس اتو کنم و چون کلی سوال باید طرح کنم نشستم پای لپ تاپ بعد هم هوس کردم بنویسم واما 31خرداد اولین امتحان بابا جون بود و چون امتحانها خیلی پشت سرهم بود برای 4 امتحان اول باید باباجون یک هفته شیراز میموند قبلا بهش گفته بودم ماهم میاییم که تنها نباشی ولی وقتی فکرش رو کردم دیدم چون دو امتحان اول پشت سرهم بود و بابا جون هم درس نخونده بود دیدم بهتره فکره رفتن رو از سر بدر کنم و بهش گفتم این یه هفته رو تنها باشی بهتره و به درست برسی و ماهم مزاحم درست نباشیم قبول کرد و بلیط تهیه کرد برای جمعه ...
15 تير 1393

این روزها

چند شب پیش ساعت 5ونیم صبح دیدم صدای هق هق میاد سراسیمه از خواب پریدم رفتم اتاقت دیدم نیستی رفتم تو حال نبودی برگشتم اتاق خودمون نبودی فریاد زدم ابوالفضل کجایی باباجون هم بیچاره سراسیمه از خواب پرید دیدم شورت و شلوارت افتاده دم دشتشویی در دستشویی رو باز کردم دیدیم جیش داشتی رفتی دستشویی کارت رو کردی ولی به جای اینکه من رو صدا کنی گریه میکردی عزیزم نمیدونی چه حالی شدم بردم پیش خودم خوابوندمت . صبح ها هم که طبق معمول میایی اتاق ما پنجشنبه صبح اومده بودی و طبق عادت همیشگی با دستت دهن من رو میگرفتی خلاصه دیگه بیدار شدیم باباجون هم که خونه بود میخواستم از جام پاشم نمیذاشتی میگفتی باید بخوابی پیشم من هم دهنت رو بگیرم من که کلافه شده بودم و احساس...
26 خرداد 1393

پایان ترم 5

قربونت برم ترم 5 زبان هم تمام شد برای امتحان ترم 5 گفتن تمام 5 کتاب مربوط به هر ترم رو امتحان میگیرن البته پایان هر ترم امتحان دادین ولی 5 ترم که تمام بشه یه دوره یعنی ps1 به پایان میرسه و ps2 شروع میشه خلاصه معلمتون حسابی کتابها رو که فکر میکردم دیگه فراموش کردین دوره کردن من هم تو خونه حسابی باهات کار کردم گرچه بزور رشوه یعنی هر کتاب رو که باهم کار میکردیم یه دونه پاستیل جایزه میگرفتی بعد هم که شعرهای سی دی زبان رو که باید گوش میکردی برات میگذاشتم خلاصه با بزن و برقص گوش میکردی و نتیجه عالی شد یعنی معلمت گفت ابوالفضل و بردیا آبروی کلاس رو خریدن آخه مدیر آموزشگاه امتحان گرفت من که حسابی دلهره داشتم میدونستم بلدی فقط نگران بودم که هوس کنی و ...
19 خرداد 1393

بدون عنوان

دیشب یه عکس دیدی تو مجله که با گل سفالگری ماشین درست کرده بودن و با آبرنگ رنگ کرده بودن همون دیشب ازم قول گرفتی که فردا صبح ماهم درست کنیم امروز بعد از صبحانه یادت اومد منهم کارو زندگی رو رها کردم و مشغول شدیم این هم عکسهاش  البته یکی از عکسها مربوط به دیروز که ماکارونی میخوردی اینقدر کثیف شده بودی هوس کردم ازت عکس بگیرم ...
13 خرداد 1393

این روزها

وای از این مامان تنبل که خاطرات گل پسر رو دیر به دیر میتویسه با اینکه تعطیلاتم شروع شده واقعا فرصت نمیکنم بیام اینجا و همه وقتم در خدمت شما هستم قربونت برم پس فردا امتحان پایان ترم زبان داری پایان ترم پنج با اینکه هر ترم امتحان کرفتن ولی چون یه دوره رو به پایان میرسونید این بار از تمام 5 کتاب یعنی کل 5 ترم رو میخوان امتحان بگیرن من هم حسابی درگیرم با شما البته طبق معمول خیلی باهام راه نمیایی و خیلی کم حاضر میشی که درس بخونی به هر حال استرسش ماله منه و شما همچنان حتی نمیدونی امتحان چیه ولی خوب معلمتون حسابی داره زحمت میکشه و در حاله دوره کردن دروس این 5 ترمه خلاصه به خیر بگذره. اما از حرفهای قشنگت چند شب پیش همراه باباجون رفتی دم یه سوپ...
10 خرداد 1393

روزهای گذشته

تصاویر بامزه از پسرم واقعا که شدم یه مامان تنبل که خاطرات پسرش رو نمینویسه البته واقعا فرصت نشد الان هم ساعت دو شب خوابوندمت باباجون هم که خواب هستن و من فرصت کردم بشینم پای نوشتن خاطرات قشنگت . واما حرفهای قشنگ دو شب پیش داشتی ورزشمون میدادی یه شعر از سی دی کارتون پو یاد گرفتی اگر اشتباه نکنم این بود (نه نه تلیفو .ان نیوز  چوچو )واقعا اینقدر سخت بود که یادم نمونده خلاصه این شعر رو میخوندی و مارو ورزش میدادی بعد گفتی برم پایین بابایی مامانی رو ورزش بدم رفتی و کمی بعد اومدی گفتم پس چی شد زود اومدی گفتی بابا آخه اینها بلد نیستن تمرکز کنن      چندوقت بعد فهمیدیم یعنی سی دی رو نگاه کردیم و فهمیدیم که میگفت(ی...
29 ارديبهشت 1393

سال نو مبارک

              پسرم دستهایم انقدر بزرگ نیست که چرخ دنیا را به کامت بچرخانم اما یکی هست که بر همه چیز تواناست از او تمنای لحظه های زیبا برایت دارم   با خوبی ها و بدی ها، هرآنچه که بود؛ برگی دیگر از دفتر روزگار ورق خورد،   برگ دیگری از درخت زمان بر زمین افتاد، سالی دیگر گذشت روزهایت بهاری و بهارت جاودانه باد عید با همه قشنگیهاش تمام شد و من فرصت نکردم خاطرات قشنگت رو بنویسم از 10 روز قبل از عید که غزال عزیز اومد و چون صبح زود میرسد بهت گفته بودم صبح چشمهات رو که باز کنی آجی غزال رو میبینی آخه اون روز یپباید میرفتم مدرسه و تورو بردم پایین کنار غزال خوابوندم ...
1 ارديبهشت 1393

دوست دارم

دلبندم چندروز پیش داشتی ناهار میخوردی گفتی مامان من خیلی ناراحتم آخه حرف بدی به بابایی زدم گفتم عزیزم مگه چی گفتی گفتی آخه  حرف بد رو نمیشه تکرار کرد گفتم خوب دلیلش چی بود که حرف بد زدی گفتی آخه من داشتم کارتون نگاه میکردم بابایی با من حرف میزد من نمیفهمیدم کارتون چی میگه بهت گفتم خوب عزیزم حق داری ولی بهتر بود که میگفتی بابایی ببخشید لطفا اجازه بدین من کارتونم رو ببینم روز بعد که از مدرسه اومدم گفتی مامان امروز حرف بدی به بابایی نزدم گفتم بابایی لطفا ساکت شو تا من کارتون ببینم     الهی فدات روزی چند بار بهم میگی مامان دوستت دارم نمیدونی چقدر خوشم میاد خستگیم در میره کیف میکنم بغلت میکنم بوست میکنم بوت میکنم میگم ع...
15 اسفند 1392

خاطرات این روزها

عزیز مامان ترم 3 زبان هم به خوبی به پایان رسید معلمت کلی کیف کرده بود از امتحانی که دادی و به باباجون گفته بود که عالی بودی جلسه بعد هم که من رفتم گفت پسرت اینقدر عالی امتحان داد که اگر بودی میبردمت تو کلاس  که ببینی گفت اینقدر بامزه جواب میده که به پسرم گفتم یه روز بیاد ازش فیلم بگیره الهی من قربونت برم که وقتی ازت تعریف می کنن مامان و بابا کلی ذوق میکنن البته همه پدر مادرها همینطورن معلمت میگفت معلومه تو خونه باهاش کار میکنید خبر نداره که شما تو خونه اصلا دل به کار نمی دی . هفته پیش تولد آرین (پسر عمه نازی )بود باباجون هم رفته بود شیراز ولی چون کلاسش تشکیل نشد برگشت ماهم کلی ذوق کردیم و همگی رفتیم تولد خیلی خوش گذشت شماها هم حسابی آتی...
8 اسفند 1392