ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

عکسهای مهدکودک (موسسه خلاقیت)

پسرم  عشقم مدتی است که فرصت نکردم مطلبی بنویسم با مهدکودک رفتنت حسابی وقتم پرشده کلی عکس دارم از مهد که مدیر موسسه لطف کردن و در حال کار و بازی اط شما عکس گرفتن امروز هم برام یه روز خاص اولین جلسه اولیا که در موسسه تشکیل میشه یه عمر که والدین شاگردهامون رو خواستیم بیان جلسه امروز باید واسه پسر خودم تو جلسه شرکت کنم چقدر لذت بخش خیلی ذوق دارم و اما عکسها بعضیهاشون مربوط به روز جهانی کودک که شما مشغول رقصیدن هستین مادر به فدات یه روز هم که حسابی تیپ کردی رفتی موسسه کلی عکس تکی ازت گرفتن و واسم فرستادن  ...
10 آبان 1393

پسرم بهت افتخار میکنم

پسرم عزیز مادر به مهد عادت کردی البته وقتی کسی ازت میپرسه مهد رو دوست داری یا نه میگی نه فقط کلاس زبان رو دوست دارم و فکر میکنم دلیلش این که یه سال مداوم کلاس زبان رفتی و عادت کردی ولی واسه مهد رفتن هم خیلی سرحال و خوشحال میری و وقتی هم میام دنبالت هم همینطور خیلی خوشحالی و معلوم که حسابی بهت خوش میگذره یه روز اومدم دنبالت و وضعیتت رو از خانم روانشناس مهد پرسیدم گفت خوبه ولی مربیش گفته کمی سر کلاس حواسش پرت میشه خیلی نگران شدم و حدس زدم که باید از حرف زدنهای زیاد باشه فردای اونروز باز خانم روانشناس رو دیدم و گفت که اون حرف مربی واسه روز اول بوده و الان مربی گفته خیلی ازش راضی هستم و خانم روانشناس هم اینقدر از اخلاقت تعریف کرد که گریه ام گرفت...
19 مهر 1393

پاییز از راه رسید

تعطیلات تمام شد و پاییز از راه رسید پاییزی که پسرم خیلی منتظرش بود البته به خاطر اومدن انار آخه عاشق اناری . از روز اول مهر رفتی مهدکودک یعنی همون موسسه پرورش خلاقیت که تابستون چندروزی رفته بودی الهی بمیرم برات از ساعت 6ونیم صبح باید بیدار بشی منم که بساط صبحانه رو آماده میکنم وهرسه یه صبحانه حسابی میخوریم و راهی میشیم شما که با بابا میری منم جدا و ظهر میام دنبالت الهی بمیرم وقتی ظهر میام مهد یکی یکی بچه ها میان پشت شیشه ببیننن مامان کدومشون اومده این هفته تا 12 بودم زود میومدم دنبالت ولی از هفته دیگه باید سه روزی که مدرسه هستم واسه ناهار بمونی مهد البته ناهار خودم برات میزارم. خیلی جالبه زبان انگلیسی مهد رو قبول نداری و اینجور که خودت وا...
7 مهر 1393

بازهم خبرهای خوب

عشق مامان بازهم خبرهای خوب بابا جون همین اهواز قبول شدن و دیگه از شیراز رفتن راحت شد اینقدر خوشحا ل شدیم که باباجون شام بردمون رستوران گردان امپراطور خیلی خوش گذشت تو هم حسابی کیف کردی من و بابا رفته بودیم ولی شمارو تابحال نبرده  بودیم واست خیلی جالب بود و طبق معمول گیر دادی که بریم به خواننده بگیم که آهنگ جان مریم بخونه البته بیخیال شدی و نرفتی بگی . و اما یه خبر خوب دیگه و درواقع یه معجزه خاله شهرزاد(دخترعموی مامان) بعد از 11 سال باردار شد تو همیشه بین دعاهای موقع خواب براش دعا میکردی اینقدر خوشحال شدم که یه روز تمام کارم گریه بود گریه شادی تو هم میگفتی مامان چرا گریه میکنی میگفتم مامان از خوشحالی میگفتی مامان جون دوست ندارم گریه ک...
30 شهريور 1393

تعطیلات داره تمام میشه

پسره عزیزم روزهای خوبه تابستونمون داره تمام میشه باز هم مامان باید بره سره کار و البته امسال سالی متفاوت خواهیم داشت چرا که شمارو مهدکودک ثبت نام کردیم و حسابی سرگرم میشیم حالا تا خدا چی بخواد این روزها همش بهم میگی بهترین مامان دنیا همش بوسم میکنی میگی معرفی میکنم این شما و این بهترین مامان دنیا قربونت برم مدام میگی مثل همیشه مامان جون دوست دارم تو بهترینی الهی که مادر فدات شه وقتی مشکلی برات پیش میاد و میگم مامان بمیره برات زود میگی نه مامان نمیری ها اگه بمیری تبدیل میشی به اسکلت و خلاصه ازم قول میگیری که هی نگم مامان بمیره برات هفته پیش خاله مریم مامانه رها و خاله لادن اومدن خونمون خیلی خوش گذشت شما و رها حسابی سرگرم بازی بودین البت...
16 شهريور 1393

مسافرت تابستانی

واما خاطرات سفر روز عید فطر قرار شد راه بیافتیم همراه دایی بهمن اینها (دایی خودم) خاله فروغ اینها هم از تهران حرکت کنن به سمت همدان شروع سفر بد بود چون 4ونیم صبح قبل از حرکت بیدار شدی با گریه و صدات هم کامل گرفته بود ماهم دستپاچه بردیمت بیمارستان گلستان که انترن چیزی حالیش نشد گفت گلوش کمی التهاب داره اومدیم خونه بهت چایی عسل دادم بهتر شدی ولی من و بابا نگرانت بودیم و بردیمت بیمارستان ابوذ ر و این درحالی بود که وسایلمون رو تو ماشین گذاشته بودیم برای حرکت خلاصه دکتر خیالمون رو راحت کرد که مشکلی نیست و یه آمپول ضد حساسیت هم زدی بله شروع خوبی نبود و با دنیایی استرس حرکت کردیم البته با توکل به خدا حسابی هم دیر شده بود و دایی بهمن اینها منتظرمون ...
28 مرداد 1393

عشقم چهارمین سال تولدت مبارک

امروز خورشيد درخشان‌تر است و آسمان آبي‌تر نسيم زندگي را به پرواز مي‌کشد و پرنده آواز جديد مي‌سرايد امروز بهاري ديگر است در روز تولد پسرم در ميلاد کسي که چشمانمان با حضورش باراني است امروز را شادتر خواهیم بود و دلمان را به ميهماني آسمان خواهیم برد جشني براي ميلادت بر پا خواهیم کرد تمامي گلها و سبزه‌ها در ميهماني ما خواهند سرود پسرم آغاز بودنت مبارک تمام زندگیمان تولدت مبارک   ممنون از مدیریت نی نی وبلاگ عزیز که عکس پسرم رو در قسمت متولدین امروز گذاشتن و تبریک گفتن       ...
26 مرداد 1393

شیرین زبونیها

هفته گذشته خونه عمه نازی افطار دعوت بودیم شما دوتا شیطونا هم حسابی بازی کردین دعوا هم بود ولی خوب بهتر شدین میشه بهتون امیدوار بود واما حرفای قشنگت دیشب رفتم واسه مسافرت یه مانتو تابستونه بخرم تو گفتی مامان جون مگه مانتو نداری گفتم چرا خندم گرفت مخصوصا گفتم ولی میخوام یه تابستونه بخرم گفتی باشه این رو میخریم برات ولی دیگه هی نگی مانتو میخوام مانتو میخوام وقتی بهت میگم که فلان چیز رو برام بیار میگی مامان جون باید عادت کنی خودت کارهای خودت رو انجام بدی جالبه هرچی که یادت میدم واسه خودم و به ضرر خودم ازش استفاده میکنی چند شب پیش شده بودی آقای گزارشگر و با من و بابا مصاحبه میکردی خلاصه بعد از کلی زبون ریختن گفتم آقای گزارشگر عاش...
4 مرداد 1393

مهدکودک

عزیز مادر مدتی بود که خیلی تو این فکر بودم که تمام روز وقتت به بطالت میگذره البته تلاشم رو میکردم که این جور نشه ولی باز هم کم بود تا این که با یه موسسه پرورش خلاقیت آشنا شدم واقع در کیانپارس کلاسهای خوبی داره با باباجون رفتیم و با موسسه آشنا شدیم تصمیم گرفتم ثبت نامت کنم که اگر راضی بودم واسه پاییز به جای مهد کودک اونجا بری خلاصه ثبت نامت کردیم به مامان راستین دوستت هم گفتم البته توسط ایشون با موسسه آشنا شدم اونهم میخواست راستین رو ثبت نام کنه خلاصه یه روز یعنی یکشنبه 29 تیر با هم رفتیم واسه هم آشنایی بیشتر با موسسه و هم اینکه شما دوتا وروجک با محیط آشنا بشین تا وارد شدیم شما دوتا رفتین سراغ بازی بعد هم رفتین آزمایشگاه گوشی پزشکی دستتون بود...
4 مرداد 1393

ترم 6 هم به پایان رسید

دیروز امتحان پایانی ترم 6 زبان بود خداروشکر خوب دادی ولی کلا من این ترم خیلی راضی نبودم کلاستون با کلاس دیگه ای ادغام شد خیلی شلوغ و پرسروصدا و شما اون جور که باید مثل ترم های قبل نبودی به معلمت هم گفتم قبول داشت که به دلیل شاوغیه کلاسه مادرهای دیگه هم میگفتن بچه هاشون همین وضع رو دارن اشکال نداره خودم باهات کار میکنم. واما حرفهای شیرینت شیراز که بودیم واسه یکی از امتحانهای باباجون ازش درس میپرسیدم شما هم که مشغول بازی بودی ولی گوشت با ما بود اومدی گفتی مامان من هم پروژه دارم گفتم عزیزم پروژه ات چیه دیدم یه کاغذ a4 که روش یه عالمه برچسب چسبونده بودی نشونم دادی گفتی این پروژه منه گفتم خوب موضوع پروژه چیه گفتی زمانبندی برای یک هفته بیرون رف...
24 تير 1393